نقش زن در خانواده مثل فرمانده در جنگ است
زن همواره نقش بسزایی در جامعه و خانواده دارد وحضور او درخانواده الزامی است.نظم واستحکام خانواده به گونه ای به نقش زن مرتبط میشود.و تقریبا میتوان گفت او مانند فرمانده در جنگ عمل میکند چرا که جنگ بدون فرمانده و رهبر نمیتواند منتظر موفقیت و پیروزی باشد پس زن میتواند بهترین راهنما در خانه و برای همسر و فرزندان خود تکیه گاهی مطمئن باشد.و مانند چراغی راه آنان را روشن نماید و مایه ی هدایت انان گردد.گرچه همیشه شنیده ایم مرد سرپرست و تکیه گاه خانواده است اما باید بدانیم زن به عنوان مکمل و کامل کننده مرد باید در کنار او باشد همچنین شاغل بودن زن در جامعه به حضور او در خانه لطمه ای وارد نخواهد کرد و این تفکر غلط است که برخی معتقدند زن جایش در خانه است و بیرون از جامعه نمیتواند نقشی داشته باشد.آن رمانی که زن ارزش و مقامی نداشت و حتی انقدر او را پست میشمردند که به زنده به گور کردنش خرسند بودند زمان جاهلیت بود نه امروزه که جهان و امکاناتش مدرن و پیشرفته شده است.پس باید به زن و نقش مهم او در جامعه و خانواده ارزش نهند.که او گاهی میتواند باعث پیشرفت یک کشور و جامعه شود همانگونه که میبینیم چه بسیار زنانی در عرصه های گوناگون از جمله عرصه های فرهنگی،اجتماعی،ورزشی،سیاسی و...فعالیت های چشم گیری دارند و پیشرفت های قابل توجهی را برای کشورمان به ارمغان آورده اند.
هم چنین میتوان گفت در خانواده یک مادر میتواند تاثیر مستقیم بر روی تربیت فرزندان بگذارد چرا که بیشترین زمان را در کنار آنان است و به تربیت انان مشغول میباشد پس زن میتواند فرزندان صالحی که ازهرنظر کامل هستندراتحویل جامعه دهد.پس میتوان نتیجه گرفت که نقش زن در خانواده به گونه ای میتواند به نقش او در جامعه بازگردد یعنی نوعی نقش غیر مستقیم...
یک خانواده ی کامل و موفق باید زن را در کنار خود داشته باشد چرا که تهی بودن خانه ازن دیگر نام خانواده را به همراه نخواهد داشت...
یک زن شاید در چندین شغل مشغول به خدمت باشد او در خانواده میتواند همسری فداکار مادری مهربان و معلمی دلسوز باشدکه همواره دغدغه ی آرامش در خانواده را در دل دارد و به دنبال آسایش فرزندان و همسر خود است.پس به خودی خود نمیتوان نقش زن و خود او را دست کم گرفت چرا که اینگونه نام و نشان خانواده از متلاشی خواهد شد...
افسانه مرادی
افسانه مرادی:
آهای آدم همیشه گرم بمان:
این روزها آرامش شده خیال شده توهم شایدهم یک رویای شیرین که همه به دنبال آنیم...
انگاری هیچکس آرام نیس هیچکس خیالش تخت نیست از هیچکس و هیچ چیز...
این روزها گذراندنش خیلی سخت شده برای من برای تو و برای همه...
دوستی ها رنگ باخته اند و همه درگیر خودهستند حتی هیچکس به دور و برش نگاه ساده ای نمی اندازد...
آهای آدم آری مخاطبم خود تو هستی!کمی سرت را بالا بگیر کمی نگاه کن به من به اطرافت به آدمیان...آدم هایی که شاید محتاج لحظه ای نگاه پر محبتت هستند.
انقدر مغرور نباش کمی از مهرت را به دیگران ببخش...باور کن روزگار سخت تر از آن است که بتوان تنها و بی پشت وپناه آن را سپری کرد شاید روزی برسد که تو محتاج دیگران شوی و دیگران نگاهشان را از تو دریغ کنند....و آن زمان است که خواهی فهمید تنهایی چه معنایی دارد...
بگذار دیگران هم آرامش را با تو تجربه کنند و باور داشته باش همیشه تنهایی نمیتواند بهتر باشد و گاهی باید باهم بود...
و شیرین ترین خاطرات زمانی خواهد بودکه کنار هم بودن را تجربه کنی...
اهای انسان امروزی آهای تویی که کارت شده گوشه نشینی و انزوا...آهای تویی که صبح تا شب همراه و همدمت شده گوشی موبایلت کمی به خودت بیا...خدا نکند روزی برسد که دیگر خیلی دیر شده باشد...روزی که تو حسرت لحظه ای کنارهم بودن را بخوری!
فکرنکن وقت بسیار است و کار امروز را به فردا می اندازی،شاید دیگر وقتی نباشد وتو میدانی گذشته را هرگز نمیتوان به عقب برگرداند...
و روزی فراخواهد رسید که عزیزترین هایت دیگر در کنارت نیستند و تو غم گذشته رامیخوری.
پس خوب باش و همیشه خوب بمان آنگونه که خوب بودنت ورد زبان ها شود چرا که هرچه خواهد ماند همان خوبی توست...گوشه نشین نباش نگذار غم و غصه خود را بر سرت فرود آورند قدرتمند بجنگ مقاومت کن و بدان تو کوهی محکم هستی در برابر تنهایی...
هرگز دوست نداشته باش تنهایی را...البته گاهی خلوت تنها نیاز تو خواهد بود اما بگذار هم خود لذت ببری هم دیگران...پشیمانی را سودی نخواهد بود.
پس مگذار تیرگی قلب مهربانت را فرا گیرد و گرد و غبار بر دلت بنشیند...قلبت را جایگاه مهر و محبت قرار ده تا دیگران قلبشان را میعادگاهت قرار دهند و محبت را از دیگران گدایی کن که زیباتراز این گدایی در جهان وجود نخواهد داشت...
حرف آخرم:اهای ادم امروزی سرت را بالا بگیر در خود فرو نرو درددل کن و کمی با دیگران گرم باش چرا که سردی حس خوشایندی نبوده و نخواهد بود...
http://nedaesfahan.ir/101262/%D8%A2%D9%87%D8%A7%DB%8C-%D8%A2%D8%AF%D9%85-%D9%87%D9%85%DB%8C%D8%B4%D9%87-%DA%AF%D8%B1%D9%85-%D8%A8%D9%85%D8%A7%D9%86.htm
به گذشته فکر نکن چون کابوسی بیش نیست و به آینده نیندیش چرا که رویاییست که شاید هرگز دست یافتنی نباشد!
حال را دریاب چرا که هدیه ای زیباست از طرف خداوند...
درست است که میگویند دنیا ارزش ندارد،اما باید جنگید و باید تلاش کرد چرا که راهی است برای رسیدن به سعادت ابدی...
زندگی گذر زمان است،زمانی که همانند برق و باد میگذرد و ما غافل از این گذر!
زمانی فرا میرسد که چین و چروک صورتت و موهای سپیدت گواهی این گذر خواهد بود،روز به روز پیرتر میشوی و فرتوت تر روز به روز خسته تر میشوی و بی حوصله تر،و اینجاست که میفهمی معنای زندگی را...اینجاست که در میابی نزدیک شدن به پایان را...و چقدر باورش سخت است پایان این زیبای شیرین...
زندگی گاهی شیرین است و گاهی تلخ،گاهی سازش باتو کوک است و گاهی با ساز تو نمیرقصد،گاهی کوله باری از سختی و مشکل پیش رویت صف کشیده است که حتی فکرش هم آزارت میدهد و زمانی انقدر شاد و سرخوشی که غافل میشوی از ثانیه هایی که از پی هم میگذرند....
بعضی اوقات آنقدر تنهایی که غصه تو رو در آغوشش فشار میدهد و بغض امانت را میبرد...کسی تو را درک نخواهد کرد جز خودت...این است زندگی!
دنیا بی رحم و ناجوانمردانه عزیزانت را از چنگت در می آورد و هرانچه دوست داری از میان دستانت می رباید و تو همچنان دل میبندی به دنیا و آدم هایش...آدم هایی که به راحتی از تو میگزرند و تنهایت میگذارند،آدم هایی که از پشت خنجر میزنند و خیالشان هم نیست،آدم هایی که جواب اعتمادت را با بی اعتمادی میدهند و تو چه راحت دل میبندی به همین آدم ها...
و عجیب است که خدایت را میفروشی به همین آدم ها،بدان تنها کسی که از پشت خنجر نمیزند همین خداست،خدایی که در ذهن ها چیزی جز مهربانی و آغوش گرمش نمیگنجد!
حال بنگر...انتخاب کن خدا را یا دنیا را؟عشق را یا پایان و نابودی را؟
دنیا همان زمانی شیرین خواهد بود که خدا باشد که عشق باشد...بهشت همان دنیاییست که خدا را در آن میابی!
و زندگی را میتوان به بهشت مبدل کرد اگر معبود حضور داشته باشد...معبودم من دنیارا برای رسیدن به تو می خواهم
قرار بود چه کسی خوشبخت شود؟چه کسی سوار مدل بالاترین ماشین ها شود و بهترین لباس ها را بپوشد...درحالی که گوشه ای دیگر از این سرزمین پدری درمقابل فرزندانش سرافکنده شود،طفلی از گرسنگی بمیرد و زنی از بی خانمانی در کنار خیابان های شهر گدایی کند؟
پس انسانیت کجاست!
چگونه میتوان سیر در جایی گرم و راحت سر بر بالشی نرم گذاشت در حالی که گوشه ای از این خاک کودکی از سرما به خود میلرزد؟
چگونه میتوان سفره هایی رنگین انداخت زمانی که طفلی از گرسنگی راضی به خوردن تکه نانی خشک شده...
پس این انسانیت کجا جایش را خشک کرده زمانی که فقر بیداد میکند و هرکس سرش به کار خودش گرم است،پس انسانیت کجارفته انگاه که کودکی لباس ندارد بپوشد انگاه تو درپی بهترین لذت هایی؟
انصاف است این همه تفاوت؟این همه فاصله؟
به گمانم دل ها از جنس سنگ شده شاید هم از جنس فولاد...
نمیدانم شاید هم دیگر دلی نمانده باشد برای آدم های این زمانه که بخواهم جنسی برایش تعیین کنم...
اینگونه زندگی کردن دیگر دل نمیخواهد بلکه نفسی میخواهد سرکش و دور ازخدا...
اگر خدا را باور داشتیم دنیا بهشت بود دیگر کسی غم زندگی را نمیخورد!
دیگر همه به سهم خود قانع بودند هرکس برای رسیدن به بیشترین نمی جنگید،دیگر حقی ضایع نمیشد،دیگر کودکی سرپناهش سقف آسمان خدا در سرمای زمستان نمیشد و دیگر دلی نمیسوخت...
کاش امیدی بود برای بهتر شدن زندگی آدمیان و کاش انسانیت بازمیگشت...
اما نه...شنیده بودم که انسان سیری ناپذیر است انگاری درست شنیده بودم،چون میبینم هیچکس قرار نیست سیر شود،خوخواهی شده بارزترین صفت برای آدم ها...فقط خود را میخواهند و بس...مدام در حال جنگ و تلاش برای منافع خود هستند انگار نه انگار روزی زندگی تمام خواهد شد!
و انچه باقی خواهد ماند یک جسم بی جان است و روحی که سرگردان شده،اینان باخته اند تمام زندگی را چرا که باور ندارند روزی باید بار سفر را بست و راهی شد...
راهی مسیری که تنها با کوله باری از حسرت و غصه باید طی شود آن هم تنهای تنها بدون هم سفر