«بررسی عامل قیام عاشورا در زیارت اربعین »
جهالت و عدم آگاهی،عارضه ایست که همواره بروی فطرت حق طلب انسان، سایه افکن شده و نور بصیرت را در دل او خاموش میگرداند . مبارزه ی علنی با جهل و بی بصیرتی ، حقیقت انکار نامذیری ست که امام حسین علیه اسلام را به قیام واداشت..
در زیارت اربعین میخوانیم« ...وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِیک لِیسْتَنْقِذَ عِبَادَک مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَیرَةِ الضَّلالَةِ... ؛ ...و جانش را در راه تو بذل کرد،تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی در گمراهی برهاند...».
«عوامل جهل»
امام صادق علیه السلام در زیارت اربعین ،غرور،بی توجهی به سرای آخرت،هوا پرستی و پیروی از فرافکنان و مستوجبین آتش را از عوامل مهم ضلالت و گمراهی برمیشمرند.
معاوضه ی سرای جاویدان با متاع ناچیز دنیا ، قدرت طلبی و حب ریاست،انتخاب همنشینانی که به دلیل نفاق ذاتی جایگاه ابدیشان جز آتش نیست؛ باعث کوری دلهای مردم شد تا آنجایی که بر علیه مقتدای زمان دسیسه چینی و همکاری کردند و امام حسین علیه السلام را به شهادت رسانند و دستان خود را به خون معصوم خدا آلودند. با اینکه شاید باره ها از زبان رسول الله (صل الله علیه و آله وسلم)شنیده بودند :«...وَتَعاوَنوا عَلَى البِرِّ وَالتَّقوىٰ ۖ وَلا تَعاوَنوا عَلَى الإِثمِ وَالعُدوانِ ۚ ...؛ در راه نیکی و پرهیزگاری با هم تعاون کنید و (هرگز) در راه گناه و تعدّی همکاری ننمایید...».
«موانع جهل»
در آن زمان بذل جان،عالی ترین مرتبه ی مبارزه با سایه ی تاریک و شوم جهل بود. که سید و سالار شهیدان از هیچ تلاش و ایثاری فروگذاری نکرد و با تمام وجود به مبارزه با آن پرداخت و راه جهاد پیش گرفت. جهادی صبورانه.
«... فَجَاهَدَهُمْ فِیک صَابِرا مُحْتَسِبا حَتَّی سُفِک فِی طَاعَتِک دَمُهُ وَ اسْتُبِیحَ حَرِیمُه ؛ُ پس با آنان درباره تو صابرانه و به حساب تو جهاد کرد،تا در طاعت تو خونش ریخته شد و حریمش مباح گشت...».
صبر،معرف و نشانه ی ایمان است . شاهد این سخن،کلام امام صادق علیه السلام میباشد؛ که میفرمایند:«الصَّبرُ رأس الایمان».
بنابراین، جهادِ خورشیدِ عالم تابِ کربلا، که همیشه ی تاریخ، انگیزه دهنده ی مردان مبارز و حق طلب بوده؛ معامله ای با خدای بی همتاست؛ که صبورانه پیش رفت و رنگ کدر ضلالت را از دلها زدود و تا قیام قیامت، راه روشن و ریسمان نجاتِ آزادی خواهان شد.
«گفتار پایانی»
جهل ستیزی و بذلِ صبورانه ی جان در راه حقیقت،زندگی سعادتمندانه و شهادتی بی نظیر را برای فرزندِ علی بن ابیطالب رقم زد تا تمسک و پیروی از منطق عاشورایی او درهای بهشت و نیکبختی را به روی بشریت بگشاید و جوانه های امید و ایمان را در دل مومنین به او بپروراند.
بار خدایا! چراغ هدایت حسینی را در دستان ما روشن بدار و ما را در زمره ی پیروانش قرار بده.
«منابع»
زیارت اربعین.
سوره ی مائده.
فضل ابن حسن،شیخ طبرسی،مشکاه الانوار فی غررالاخبار.
«زهره نوروزی اصفهانی»
لینک اربعین نوشت کاری از گروه نویسندگی صریر
غم فراق
لقمه را به دهانم نزدیک کردم. در فکر او بودم.
صدای بسم الله الرحمن الرحیمش مرا یاد خدا انداخت.
تکرار کردم؛ بسم الله الرحمن الرحیم...
تنها حضور جسمش را احساس می کردم. انگار روحش جای دیگری بود. جسم نیمه جانش داشت از غم فِراق، جان می داد.
عاشورا، در بین الحرمین نزدیک ورودیِ حرمِ امام گمش کردم.
ورودیِ حرمِ برادر پیدایش کردم.
گفت: مرا پیدا نکردی، نکردی. به گنبدِ نورانیِ امام حسین علیه السلام اشاره کرد.
ادامه داد: ارباب را دریاب. امامت را نیابی، همه چیز و همه کس را گم خواهی کرد. دستانش را به هم گره زد. نگاهم کرد. امامت را بچسب که آن وقت همه چیز خواهی داشت. مادر، پدر...
دستانش را از هم باز کرد. به پاهای برهنه اش نگاه کرد.
گفت: اگر به امامت گره نخوری پدر هم دردی از دردهایت درمان نخواهد کرد.
اوست که سکون و سکینه بر قلبت می اندازد. بدون او پای در آتش خواهی گذاشت. با او آتش هم برایت گلستان خواهد شد.
اربعین دوباره دلش رفته بود، به همان جایی که گمش کرده بودم، به همان جایی که پیدایش کرده بودم.
رفت... در راه چیزی نمی خورد. فقط سد جوع می کرد. آن هم برای کسب نیرو برای رسیدن به یار. از همه کس دل بریده بود. در هیچ چیز لذتی نمی یافت. قدرت نداشتم نگاهش کنم. می ترسیدم دوباره گمش کنم. او همه چیز داشت. چون امامش را یافته بود.
اما من خود را در پدرم می دیدم. می یافتم. دنیای من تنها نگاه ساکتش بود. لبخندش بود. ذکر یا حسین یا حسینش نغمه ی عاشقانه ای بود که گوشم با آن خو گرفته بود. با آن جان گرفته بود.
پدرم تو عاشق حسینی و چنین دلربایی. پس امامت به یقین جان رباست.
ورد زبانش شده بود: حسین، آرام جانم!
و من زیر لب می گفتم: حسین، روح و روانم!
اربعین تمام شد. اما نه برای پدرم. مانند بچه ها شده بود. بی تابی می کرد. برگشت، مجبور بود. اما وقتی که من حواسم نبود دلش را همان جا، جا گذاشت. می خواست بهانه ای داشته باشد تا برگردد.
چهل روز از اربعین گذشت. به آسمان نگاه کرد. وسعت نگاهش آسمان را تحقیر می کرد. نزدیک ظهر بود. وضو گرفت. انگشتر عقیقش را در دست کرد. انگار خودش را در سنگ عقیق می دید. دستی رویش کشید. زیر لب زمزمه ای کرد. به طرف مسجد رفت.
در راه منکری دید. نهی از منکر کرد.اما به رسم بی انصافی جوابش را دادند.
با صورت خونین به مسجد رسید. صورتش را شست. لبانش خشک شده بود.
خواستم لیوانِ آب را به آغوش دستش بسپارم. دستش را روی قلبش گذاشت. با نگاه مهربانش بر قلبم نوشت آب را نمی خواهم. گوشهایم ذکر یاحسینش را شنید.
نماز ظهرش را خواند. ایستاد. نیت نافله ی عصر کرد. حمدش تمام شد. بسم الله الرحمن الرحیم... پاهایش رفیق نیمه راهش شدند. یاری اش نکردند.
نشست. آرام جانش را دید. نیمه جانش هم بهانه ی رفتن گرفت . خندید. سلامش کرد .
السلام علیک یا اباعبدالله....
و من...
خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می رود!
عصمت مصطفوی