گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

۳ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عصمت مصطفوی» ثبت شده است

ق

 

شبِ امتحان که می شد، کتاب دویست صفحه ای را قورت می داد و صبح بنابر سؤالات قِی می کرد روی برگه و بعد از گذشت چند روز، چیزی از مطالب کتاب در ذهنش نمانده بود.

درست مثل غذایی که یکباره با آن معده پُر می شود و چون خارج از ظرفیت معده  است و مجالی نبوده برای هضم، حاصلش می شود برگرداندن هر آنچه خورده است.

توصیه به کتابخوانی چند سالی است که پُررنگ شده؛ اما آیا تنها کتاب خوانی کافی است؟ و آیا همیشه مفید است؟

خواندن و مطالعه، در لفظ و معنا، هم­چنین در نتیجه، متفاوت از یکدیگرند.

خواندن از ریشه ی «قَرَأ» به معنای زمزمه کردن و آواز خواندن است. در حقیقت در خواندن تفکر و دقتِ نظر شرط نیست.

اما مطالعه از ریشه ی «طَلَعَ» به معنای روشن و آشکار شدن­ است. نگریستن به هر چیزی همراه با تفکر و تأمل را مطالعه و بررسی گویند.

با توجه به معنای این دو واژه، به این نکته پی می­ بریم که خواندن امری است که می تواند هر لحظه اتفاق ­اُفتد و نتیجه ی آن ادراکی سطحی است.

درکی که مشابه آن را در نگاه کردن، شنیدن، لمس کردن، چشیدن و بوییدن تجربه می کنیم. یکی از مصادیق این سخن، کتاب­های صوتی است که علاقه مندان بسیاری را نیز پیدا کرده است.

اما در مطالعه، فهمِ عمیق و یادگیری حاصل می­ شود و اگر ادامه یابد، ثمره ی آن زایشِ دانش است.

در مطالعه، فرد به دنبال جوابِ سؤال­ های خویش است و حتماً هدفی برای مطالعه دارد. پس می خواند، سؤال طرح می کند، حاشیه نویسی می کند، نکات مهم را مشخص می کند، خلاصه نویسی می کند، دوبـاره میخواند، ربط موضوعات فرعی و اصلی را می یابد و برای سؤالاتِ فراتر از منبع در دسترسش به تکاپو می افتد تا کتاب مرتبط بعدی را مورد مطالعه قرار دهد و یا در رابطه با موضوعی که ذهنش را درگیر کرده است با دیگران به گفتگو و مباحثه می نشیند.

به عبارت دیگر با به چالش کشیدن ذهن خویش، جملاتِ کتاب را به سؤال تبدیل می کند. مطالب مهم را استخراج میکند، به استنباط و درکی از متن می رسد و برای سؤالاتی که برای خویش مطرح کرده است پاسخ و دلیل مییابد. اینجاست که تفکر نقّادانه اش روز به روز پرورش مییابد.

نتیجه ی تفکر نقّادانه، رشد منطق در فرد و ایجاد ثبات و عزّت نفس در او می شود. به راحتی هر چیزی را نمی پذیرد و بدون دلیل در برابر مسأله‌ ای مقاومت نمی کند. اما کتاب­خوانی که تنها نوشته های دیگران را به جانش تزریق می کند؛ به قالبِ همان سخن، شکل می گیرد.

نکته‌ ی حائز اهمیت بعدی، کتاب هایی است که مورد خواندن قرار می گیرد.

امام علی( علیه السلام) میفرمایند: «دل، کتاب دیده است.»

و در روایتی دیگر امام جواد( علیه السلام) می فرمایند: «هر کس به گوینده ای گوش فرا دهد، او را پرستیده است. پس اگر گوینده، از خدای متعال می گوید، او خدا را پرستیده است و اگر گوینده، از طرف شیطان حرف می زند، به یقین، شیطان را پرستیده است.»

روایاتی از این دست این نکته را متذکر می­ شوند که چشم، روزنه­ ای است که هر چه می بیند را وارد دل و اندیشه ی انسان میکند. هر کتاب، کلام نویسنده­ ی آن است که روی کاغذ نشسته است. حال ما با خواندن کتاب، بر صفحه ی دل و روح، چه می نویسیم؟ به سخنان کدام گوینده، گوشِ چشم می سپریم؟ عبد شیطان می شویم یا عبد خداوند؟ کدام مسیر را انتخاب می کنیم؟ مسیرِ الهی و یا مسیرِ شیطانی را؟

خواندنی هایِ زرد، خواندن های بدون حد و حدود، بدون تفکر و بدون داشتن چهارچوب فکری، نتیجه اش ایجاد سلیقه  های کج و ناراستی است که آثار سوء فراوانی در جامعه به دنبال دارد و ثمره اش چیزی نیست جز توَهمِ دانایی؛ و اینجاست که شیطان با تسویل، باد در بینیمان می دَمد که ای فرهیخته ی کتابخوان؛ هر آنچه تو می گویی درست است و جز این نیست.

امان از خواندن­ هایی با برداشت و دریافت معانی نادرست و جسارت و شجاعتِ بیان آن برای دیگری!

با سوت کشیدن گوش ها از بیداد جامعه که بخشی از آن نتیجه ی فقر فرهنگی، بی هویّتی و سرانجام تهاجم فرهنگی است، به این مسأله اذعان خواهیم کرد که جامعه ی امروزی نیازش، مطالعه ی صحیحِ دانش های مفید و در نتیجه زایشِ دانشِ مفید است.

 

      

عصمت مصطفوی

لینک مطلب درخبرگزاری حوزه

زهرا ابراهیمی
۰۱ فروردين ۰۰ ، ۱۶:۳۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

ق

 

قدر علی

سیزده رجب! دیوار خانه شکافته می شود. زنی درد در جانش پیچیده شده است. داخل خانه می شود و از نظرها پنهان. هر چه می کنند قفل در باز نمی شود.

سه روز می گذرد. زن، همایِ رحمت در آغوش، از خانه بیرون می آید.

 نامش بر لوح سبز می درخشد. محمد، او را می بوسد. می بوید.

 و او چون شتر بچه ای که در پی مادرش روان است، پا جایِ پای محمد می گذارد.

پایین کوه نور ایستاده است. طنین صدای جبرئیل از غار حرا در وجودش می پیچد: «إقراء...»

یوم الدار است. می ایستد: «ای پیامبر خدا! من تو را یاری می‌کنم. » طنین صدایش سه مرتبه در گوش خویشانِ محمد می پیچد.

درخت جلو می آید و بر محمد سایه می افکند. شاخه اش را بر شانه ی او می گذارد.

گردنکشی می کنند: «کسی جز این، تو را تصدیق نمی کند. » و چه تصدیقی بالاتر از تصدیقِ رَجُل اَعراف!

درسش را از بَر شده است. در مدرسه ی شعب ابی طالب.

 معلمش ابوطالب، هر شب او را در جای محمد می خوابانَد.

لیلة المبیت است. در رختخواب محمد می خوابَد.

در سرزمین ضَجنان رویاروی مشرکان شمشیر می کشد. می ترسند. عقب می نشینند. فاطمه را به محمد می رساند.

به خانه ی محمد می رود. سکوت فاطمه، علامت رضایت است.

ملبباً بثوبه به مسجد می برندش. سکوت بیست و پنج ساله اش، علامت استخوانِ در گلو و خارِ در چشم است.

با معاویه مقایسه می شود. او از مردم خسته و مردم از او خسته اند. از خدا می خواهد او را از مردم بگیرد.

فرصت داشتنش چون ابر در گذر است.

شب نوزدهم! خانه ی دختر!

 ابر مهربانی بر سر یتیمان، در حال گذر است. مرغابی ها دست به دامانش می شوند.

از رجب تا رمضان. عجب فرصت اندکی! چه کسی قدرش را دانست!؟

لیلة الزهراء! عطر این شب شامه اش را پر کرده است. عطر آشنای فاطمه.

اندوهش رو به پایانی است.

جایِ زخم، یادگاری است از جنگ خندق. زخم تازه می شود.

اما کجاست دست پیامبر که علی، آن همای رحمت را دریابد!؟

عصمت مصطفوی

لینک مطلب در خبرگزاری حوزه

 

زهرا ابراهیمی
۲۸ خرداد ۹۹ ، ۱۲:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

   

غم



 غم فراق

لقمه را به دهانم نزدیک کردم. در فکر او  بودم.

صدای بسم الله الرحمن الرحیمش مرا یاد خدا انداخت.

تکرار کردم؛ بسم الله الرحمن الرحیم...

تنها حضور جسمش را احساس می کردم. انگار روحش جای دیگری بود. جسم نیمه جانش داشت  از غم فِراق، جان می داد.

عاشورا، در بین الحرمین نزدیک ورودیِ حرمِ امام گمش کردم.  

ورودیِ حرمِ برادر پیدایش کردم.

گفت: مرا پیدا نکردی، نکردی. به گنبدِ نورانیِ امام حسین علیه السلام اشاره کرد.

 ادامه داد: ارباب را دریاب. امامت را نیابی، همه چیز و همه کس را گم خواهی کرد. دستانش را به هم گره زد. نگاهم کرد. امامت را بچسب که آن وقت همه چیز خواهی داشت. مادر، پدر...

دستانش را از هم باز کرد. به پاهای برهنه اش نگاه کرد.

گفت: اگر به امامت گره نخوری پدر هم دردی از دردهایت درمان نخواهد کرد.

 اوست که سکون و سکینه بر قلبت  می اندازد. بدون او پای در آتش خواهی گذاشت. با او آتش هم برایت گلستان خواهد شد.

اربعین دوباره دلش رفته بود، به همان جایی که گمش کرده بودم، به همان جایی که پیدایش کرده بودم.

رفت... در راه چیزی نمی خورد. فقط سد جوع می کرد. آن هم برای کسب نیرو برای رسیدن به یار. از همه کس دل بریده بود. در هیچ چیز لذتی نمی یافت. قدرت نداشتم نگاهش کنم. می ترسیدم دوباره گمش کنم. او همه چیز داشت. چون امامش را یافته بود.

 اما من خود را در پدرم می دیدم. می یافتم. دنیای من تنها نگاه ساکتش بود. لبخندش بود. ذکر یا حسین یا حسینش نغمه ی عاشقانه ای بود که گوشم با آن خو گرفته بود. با آن جان گرفته بود.

پدرم تو عاشق حسینی و چنین دلربایی. پس  امامت به یقین جان رباست.

ورد زبانش شده بود: حسین، آرام جانم!

و من زیر لب می گفتم: حسین، روح و روانم!

اربعین تمام شد. اما نه برای پدرم. مانند بچه ها شده بود. بی تابی می کرد. برگشت، مجبور بود.  اما  وقتی که من حواسم نبود دلش را همان جا، جا گذاشت. می خواست بهانه ای داشته باشد تا برگردد.

چهل روز از اربعین گذشت. به آسمان نگاه کرد. وسعت نگاهش آسمان را تحقیر می کرد.  نزدیک ظهر بود. وضو گرفت. انگشتر عقیقش را در دست کرد. انگار خودش را در سنگ عقیق می دید. دستی رویش کشید. زیر لب زمزمه ای کرد. به طرف مسجد رفت.

در راه منکری دید. نهی از منکر کرد.اما به رسم بی انصافی جوابش را دادند.

با صورت خونین به مسجد رسید. صورتش را شست. لبانش خشک شده بود.

خواستم لیوانِ آب  را به آغوش دستش بسپارم. دستش را روی قلبش گذاشت. با نگاه مهربانش بر قلبم نوشت آب را نمی خواهم.  گوشهایم ذکر یاحسینش را شنید.

نماز ظهرش را خواند. ایستاد. نیت نافله ی عصر کرد. حمدش تمام شد. بسم الله الرحمن الرحیم... پاهایش رفیق نیمه راهش شدند. یاری اش نکردند.

نشست. آرام جانش را دید. نیمه جانش هم بهانه ی رفتن گرفت . خندید. سلامش کرد .

السلام علیک یا اباعبدالله....

و من...

 خود به چشمِ خویشتن دیدم که جانم می رود!

 

                             عصمت مصطفوی


 لینک اربعین نوشت کاری از گروه نویسندگی صریر
زهرا ابراهیمی
۰۱ آذر ۹۷ ، ۱۶:۳۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر