گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

۱ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حکایت زنجیروار زندگی» ثبت شده است

 

 

ح

 

 

 

حکایت زنجیروار زندگی

تابستان دختر قد بلند فصل ها، با آن لباس سبز و پُر از میوه، برایم کسل کننده و شادی بخش بود، همان که صبح های خنکش با خواب های دلچسب دم صبح و آب بازی های در حیاط خانه، و دور از چشم مادر، وقتی خورشید با تمام قوا بر آسمان می تابید و شمردن ثانیه های عصرگاهی برای رهایی ازخانه.

اجازه مادر برای پناه بردن به خنکای کوچه و مهم تر از همه، رسیدن به خانه پدربزرگ.

وقتی با حس بچگی و شادی در خانه پدربزرگم می رفتم آن چنان با کف دست به در می کوبیدم که بیچاره هراسان در را باز می کرد و می گفت:

_مگر سَر آوردی این طور در می زنی؟_من هم زیرچشمی نگاهش می کردم و آرزو می کردم کاش زودتر بزرگ شوم و دستم به زنگ برسد تا مجبور نباشم با دست در بزنم و پدربزرگم را بترسانم.

دعوت پدربزرگ به خانه و اشتیاقش برای دیدن شیطنت های من، مُهر پایانی بر قهر چند ثانیه ای مان می شد.

روزها و شب ها در کنار هم گذشت؛

من بزرگ شدم و دستم به زنگ خانه پدربزرگم رسید؛ اما دیگر، وقت به خانه پدربزرگ‌ نمی رسید.

این قدر توی روزمرگی هایم گم شدم که یادم رفت آرزویم زنگ زدن بود و دیدن پدربزرگ.

بی تفاوت شدم به تمام درها و زنگ های آدم هایی که دوستشان داشتم و آن ها چشم انتظارم بودند.

یک جایی و یک روزی به خودم آمدم و خواستم بروم زنگ خانه پدربزرگم را بزنم

 زنگ سرجایش بود و من هم قدم بلند شده بود ولی پدربزرگی نبود که در را به رویم باز کند و با لبخندش مرا به داخل خانه دعوتم کند.

سماور و قوری و حتی لیوان مخصوصش هنوز هم وجود دارد اما، چایی هایی که دم می شود و می خورم اصلا طعم و عطر ندارد، حتی شکلات هایی که به آن شکلات مُشتی می گفتیم و مُشت مُشت می خوردیم، دیگر طعم شیرین نمی دهد.

دلم چنان هوس یک تکه از نبات هایی که پدربزرگم گوشه ی قندان می گذاشت و من شکار می کردم را کرده. حتی داربست هایی که شاخه های  درخت مور را نگه می داشتند بلندقد تر شدند و انگورهای براق، دور از دسترس تر.

روی ایوان که می نشینم و به شاخه های نوری که زیرکانه از لابه لای شاخه ها فرار می کنند و روی زمین ولو می شوند را نگاه می کنم و حسرت می خورم، از نداشتن قطره ای زیرکی.

بله، اگر حتی یک قطره زیرک بودم به زور از لابه لای روزمرگی ها در می رفتم و به آغوش کسانی که عاشقشان بودم پناه می بردم.

بی تکراری و بی بازگشتی عمر، خیلی آزار دهنده و نگران کننده تر از چیزی است که در کتاب ها خواندم.

ساعت ها به جلو می روند و عمر با سرعت هرچه بیش تر، به پرواز درمی آید و همه نداشته های دیروز می شوند، داشته های امروز و داشته های دیروز می شوند نداشته های امروز.

حکایت آدم ها و آرزوها و آمال هایشان حکایتی است زنجیر وار.

یک زمانی نمی توانی و دلت غنج می رود و درست روزی که می توانی، فراموشی آرزوهایت به سراغت می آید و این میشه خُسران زندگی و زندگانیت.

 

 

فریبا حقیقی
زهرا ابراهیمی
۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر