گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

حکایت زنجیروار زندگی

پنجشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۷، ۰۷:۱۹ ب.ظ

 

 

ح

 

 

 

حکایت زنجیروار زندگی

تابستان دختر قد بلند فصل ها، با آن لباس سبز و پُر از میوه، برایم کسل کننده و شادی بخش بود، همان که صبح های خنکش با خواب های دلچسب دم صبح و آب بازی های در حیاط خانه، و دور از چشم مادر، وقتی خورشید با تمام قوا بر آسمان می تابید و شمردن ثانیه های عصرگاهی برای رهایی ازخانه.

اجازه مادر برای پناه بردن به خنکای کوچه و مهم تر از همه، رسیدن به خانه پدربزرگ.

وقتی با حس بچگی و شادی در خانه پدربزرگم می رفتم آن چنان با کف دست به در می کوبیدم که بیچاره هراسان در را باز می کرد و می گفت:

_مگر سَر آوردی این طور در می زنی؟_من هم زیرچشمی نگاهش می کردم و آرزو می کردم کاش زودتر بزرگ شوم و دستم به زنگ برسد تا مجبور نباشم با دست در بزنم و پدربزرگم را بترسانم.

دعوت پدربزرگ به خانه و اشتیاقش برای دیدن شیطنت های من، مُهر پایانی بر قهر چند ثانیه ای مان می شد.

روزها و شب ها در کنار هم گذشت؛

من بزرگ شدم و دستم به زنگ خانه پدربزرگم رسید؛ اما دیگر، وقت به خانه پدربزرگ‌ نمی رسید.

این قدر توی روزمرگی هایم گم شدم که یادم رفت آرزویم زنگ زدن بود و دیدن پدربزرگ.

بی تفاوت شدم به تمام درها و زنگ های آدم هایی که دوستشان داشتم و آن ها چشم انتظارم بودند.

یک جایی و یک روزی به خودم آمدم و خواستم بروم زنگ خانه پدربزرگم را بزنم

 زنگ سرجایش بود و من هم قدم بلند شده بود ولی پدربزرگی نبود که در را به رویم باز کند و با لبخندش مرا به داخل خانه دعوتم کند.

سماور و قوری و حتی لیوان مخصوصش هنوز هم وجود دارد اما، چایی هایی که دم می شود و می خورم اصلا طعم و عطر ندارد، حتی شکلات هایی که به آن شکلات مُشتی می گفتیم و مُشت مُشت می خوردیم، دیگر طعم شیرین نمی دهد.

دلم چنان هوس یک تکه از نبات هایی که پدربزرگم گوشه ی قندان می گذاشت و من شکار می کردم را کرده. حتی داربست هایی که شاخه های  درخت مور را نگه می داشتند بلندقد تر شدند و انگورهای براق، دور از دسترس تر.

روی ایوان که می نشینم و به شاخه های نوری که زیرکانه از لابه لای شاخه ها فرار می کنند و روی زمین ولو می شوند را نگاه می کنم و حسرت می خورم، از نداشتن قطره ای زیرکی.

بله، اگر حتی یک قطره زیرک بودم به زور از لابه لای روزمرگی ها در می رفتم و به آغوش کسانی که عاشقشان بودم پناه می بردم.

بی تکراری و بی بازگشتی عمر، خیلی آزار دهنده و نگران کننده تر از چیزی است که در کتاب ها خواندم.

ساعت ها به جلو می روند و عمر با سرعت هرچه بیش تر، به پرواز درمی آید و همه نداشته های دیروز می شوند، داشته های امروز و داشته های دیروز می شوند نداشته های امروز.

حکایت آدم ها و آرزوها و آمال هایشان حکایتی است زنجیر وار.

یک زمانی نمی توانی و دلت غنج می رود و درست روزی که می توانی، فراموشی آرزوهایت به سراغت می آید و این میشه خُسران زندگی و زندگانیت.

 

 

فریبا حقیقی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی