دوباره می خواهیم بریم روضه…
روایت ما پایانی خوش برای مادر داشت، ولی سوالها کماکان به قوت خود باقی اند. درخواست های کوچک و درخواست های بزرگ. کوچک، به اندازه سوالهایِ دخترکِ روایتِ ما. بزرگ به اندازه درخواستِ زنده شدن پرندگان، توسط حضرت ابراهیم علیه السلام...
ندای اصفهان- زهره نوروزی اصفهانی
-: «دوباره می خوایم بریم روضه؟ اصلا چرا خدا شهادتُ آفرید؟ چرا امام حسین شهید شد؟»
مادر، بشقاب میوه را پیش کشید و مشغول پوست گرفتن سیب ها شد. در ذهن خود، پاسخِ سوال ها را کلمه به کلمه و جمله به جمله وجب میکرد، تا به قاعده سن دخترک شود. دخترک بدون واهمه سوالهایش را پرسیده بود و بدون اینکه ترسی از شکسته شدن جایگاهش در نظر مادر داشته باشد منتظر پاسخ، بالای سر بشقاب میوه ایستاده بود.
در روزگاری که روایت ما در حال شکل گرفتن است؛ اینگونه پرسش ها از کوچک و بزرگ شنیده می شود. افرادی با اخم و تَخم، با زدن برچسب، کلاً صورت مساله پاک می کنند و باعث می شوند که دیوِ بزرگِ تردید در دلها خانه کند. اما مادر روایت ما، نوک چاقو را به تکه ای از سیب ها زد و به سمت دخترک گرفت و سوال دخترک را با سوال پاسخ داد: «تو قبول داری که همه آدما بالاخره یه روز می میرند؟»
دخترک تکه های جویده شده سیب را قورت داد و گفت: «آره،همه یه روز می میریم.»
مادر یک قاچ دیگر از سیب را به دختر تعارف کرد
-: «اما خدا دوست داره یه عده ای رو برای همیشه زنده نگه داره»!
علامت تعجب روی چهره دخترک رویید. با لپ های ورم کرده پرسید: «یعنی خدا میخواد بعضیا اصلا نمیرن!؟ چجوری؟!»
مادر با لبخندی که کمی عتاب چاشنی اش شده بود گفت: «مگه نگفتم با دهن پُر حرف نزن!!». بعد دست دخترک را گرفت. دخترک روی مبل کنار مادر کشیده شد و نشست.
مادر دستهاش را دور کمر دخترک حلقه کرد و به حرف هاش ادامه داد:
«ببین دخترم، خدا هر کسی رو که بخواد تا ابد زنده نگه داره، شهید میکنه. خودش هم گفته؛ فکر نکنید شهدا میمیرن. شهدا همیشه زنده هستن و پیشِ من از همه نعمتهای من استفاده میکنن. ببین دخترم، هزار و خورده ای سال، هزار یه عدد چهار رقمیه. هزار و خورده ای سال از شهادت امام حسین می گذره، ولی مردم هنوز یادشون نرفته که آدمی مثل امام حسین توی این دنیا زندگی میکردن. تازه هر روز به تعداد دوستدارایِ امام حسین اضافه میشه. همه به زیارت امام میرن. روضه میگیرن و از فداکاریایی که ایشون کردن یاد میکنن. چون امام حسین هنوز زنده هستن. خدا خواسته که با شهادت، امام حسینُ زنده نگه داره».
دخترک آخرین برش سیب را از توی بشقاب برداشت و گفت: «من میرم لباس مشکیمو بپوشم بریم روضه. مامان! چرا توی روضه چراغا رو خاموش میکنن؟»
مادر همانطور که منحنیِ لبخند بر لبهاش نقش بسته بود؛ بشقاب خالی میوه را از روی میز برداشت و به سمت آشپزخانه رفت. کمی به تُن صداش قوت بخشید تا دخترک جواب سوالش را بشنود.
-: «چون هیچ چیزی زوری نیست».
دختر، سرش را از داخل یقه پیراهن مشکی اش بیرون آورده و جلوی آشپزخانه ایستاده بود.
– «چی زوری نیست مامان؟»
مادر شیر ظرف شویی را بست و روی کمرش چرخید. نگاهی کوتاه به دخترش انداخت و گفت: «گریه، گریه برای امام حسین زوری نیست. توی روضه، چراغا رو خاموش میکنن تا اگه کسی گریه اش نگرفت خجالت نکشه».
دخترک وارد آشپزخانه شد. پشت به مادرش کرد و از او خواست تا دکمه پیراهن سیاهش را ببندد.
-: «چه جالب، از کجا یاد گرفتن این کارو؟»
مادر دکمه پیراهنِ سیاهِ دخترش را بست. دستهاش را روی بازوهای او گذاشت. دختر به طرف مادر چرخیده شد و نگاهِ هر دو به هم گره خورد.
-: «از خود امام حسین یاد گرفتن. آخرین شبی که امام با یارانشون زیر یک خیمه جمع شده بودن؛ یعنی شب عاشورا. امام به همه اعلام کرد که فردا روز شهادته. فردا همه کشته میشن. بعد چراغای خیمه رو خاموش کردن. پشت به یارانشون نشستن و گفتن: هیچ اجباری نیست که همراه من باشین، هرکس میخواد بدون نگرانی میتونه بره».
-: «کسی هم بود که پاشه بره؟»
-: «بله، خیلیا رفتن. ما هم می تونیم روضه نریم، از امام حسین یاد نکنیم. برای شهادتش هم گریه نکنیم. زور که نیست».
-: «ولی مامان! بعدش پشیمون میشیما!»
-«پس بجنب تا دیر نشده!».
روایت ما پایانی خوش برای مادر داشت، ولی سوالها کماکان به قوت خود باقی اند. درخواست های کوچک و درخواست های بزرگ. کوچک، به اندازه سوالهایِ دخترکِ روایتِ ما. بزرگ به اندازه درخواستِ زنده شدن پرندگان، توسط حضرت ابراهیم علیه السلام. اما همیشه پاسخگو لازم است. پاسخگویی مهربان، تا اطمینان را وارد قلبها کند. تا از نسل ابراهیم علیه السلام، اسماعیل و حسین و زینبی متولد شوند تا در مرحله تسلیم قرار بگیرند و راضی به رضای خدا باشند. تا زیبایی زندگی را تنها در رضایت او ببینند.
زهره نوروزی