این سوال بارها و بارها از جانب افراد مختلف مطرح شده و پاسخ های گوناگونی به آن داده شده است.اما بیایید یک بار هم قضیه را منظر اهل البیت اباعبد الله(علیه السلام) نظاگر باشیم.
تا کنون پای درد دل شهدا و یا در زمان کنونی همسر مدافعان حرم نشسته اید؟ شرح دلدادگی آن ها را شنیده اید؟با اینکه همسر آن¬معصوم نبودند.حتما دجار خطا ها و اشتباهاتی در زندگی و ارتباط با همسر خود بوده اند.ولی اگر از آن ها بپرسیم آیا دوست داشته اند تا آخرین لحظه کنار همسران خود باشند و تا آخرین نفس عشق خود را نثار معشوق کنند چه پاسخی خواهند داد؟آیا این منتهای آرزوی آن ها نبوده است؟
حال در صحرای کربلا با امامی و مرادی رو برو هستیم که هنوز که هنوز است بعد از گذشت 1400 سال، میلیون ها دلداده در هر گوشه از جهان مشتاق جان بازی در حریم عشق او هستند.عشق بازانی که حتی برای یک لحظه با او نبودند ودر کنارش زندگی نکردند؛ولی تنها با شنیدن وصف او ندای «یالیتنا کنا معک »آنها گوش فلک را کر کرده است.
حال باید پرسید،همسری همچون رباب که تاریخ از او به عنوان عارفه ای یاد می کند دوست داشت امامش،ولی زمانش و همسر ومعشوقش را تا پای جان همراهی کند یا نه؟آیا از دست دادن علی اصغر برای او سخت تر بود یا دوری از محبوبی که سال ها طمع زندگی بهشتی را در کنارش تجربه کرده بود؟ این همه وصف لحظات قبل و بعد از شهادت امام و یارانش را شنیده اید اما تاکنون شنیده اید که تاریخ لحظه ای پشیمانی و اظهار عجز از طرف نه تنها همسران و نزدیکان امام(علیه السلام) بلکه حتی همسر یاران امام نقل کرده باشد؟ بزرگوارانی چون ام البنین (نا مادری امام (علیه السلام))که به دلایلی شرایط حضور در صحرای کربلا را نداشتند موقع بازگشت کاروان تنها سراغ عزیز زهرا(سلام الله علیها) را می گیرند و به این طریق عشق بی بدیل خود به حسین(علیه السلام) را در تاریخ ثبت می کنند.
در این میان وضع و حال دلدادگی خواهرش زینب (سلام الله علیها) که بر همگان مکشوف است. همراهی او با برادرش در همه سفر ها شرط ضمن عقد او بود چرا که طاقت دوری نداشت. این سوال تنها از جانب ما آینده گان مطرح شد ولی در آن زمان شاید همسران و فرزندان ایشان برای بودن کنار حضرتشان با یکدیگر نرد عشق می باختند و از فکر دوری از محبوب چون شمع می سوختد.
آزاده ابراهیمی
سال های اول طلبگی بودم. یک روز مدیر مدرسه در مراسم فرهنگی روزانه، برای جذب بیشتر طلاب به کارهای فرهنگی و پژوهشی و جدیت در تحصیل، در مورد تعلق گرفتن سه سهمیه کربلا از طرف مرکز به مدرسه ما صحبت کردند. تاکید کردند بر ملاک ها، که ممتازین آموزش و پژوهش و فرهنگی را شامل می شد. آن روزها من عاشق ایوان نجف بودم. دلم هوایی بود برای یک دل سیر نشستن کنج حرم حضرت امیر علیه السلام. همزمان مادرم عاشق حرم ارباب بود. کارمان به جایی رسیده بود که اسم کربلا و نجف می شنیدیم چشم هامان بی قراری می کرد. با هم قرار گذاشته بودیم دو نفری به هم کمک کنیم به آرزوهایمان برسیم.
وقتی خانم مدیر اطلاعیه را قرائت کردند، با اینکه قول و قرارهایم یادم نرفته بود، با خودم گفتم: «حتما سال بعد هم این امتیاز هست. باید بیشتر تلاش کنم». دو روز بعد از پله های مدرسه بالا می رفتم دیدم توی تابلو اسمم را نوشته اند، دقیق شدم: «منتخبین جهت اعزام به کربلا: خانم ... از پایه ... / ملاک انتخاب: ممتاز آموزشی، پژوهشی و فرهنگی». باورم نمی شد. چقدر دلم می خواست اسم مادرم هم بود. حس عجیبی داشتم، با خودم گفتم: «بدون مادر! حق نیست زودتر از بابا و مامان بروم». پولمان به سختی و کمی دیر آماده شد. به اصرار مادر رفتم برای درست کردن پاسپورت. از مدرسه مرا خواستند: «توضیح دادم، پاسپورت ندارم. نمی دانم کی آماده می شود». یکی از جمع که طلبه نبود گفت: «درد سر برای خودتان درست نکنید اسم یکی را برای مرکز بفرستید که پاسپورت دارد». ناخودآگاه دلم شکست. هنوز هم مادر نمی داند، آن روز توی مدرسه چه اتفاقی افتاد. می فهمید، از غصه دق می کرد.
دو روز بعد نفر دوم که چند ماه نبود از سفر کربلای خانوادگی برگشته بود و پاسپورتش آماده بود، جایگزین شد. از طرف مرکز به هر سه نفر وام دادند. پاسپورتم سر وقت آماده شد. ولی همه چیز طبق قانون و روال طبیعی طی شده بود. اتفاقی نیفتاده بود، فقط علاقه من مثل قبل نبود. انگار دل بریده بودم. تلاش نکردم. زمان پاسپورت گذشت و کربلا را ندیدم.
چند سال بعد مادر به آرزوی دیرینه اش رسید. با بغض و هزار اشک و آه با اصرار من و بدون من رفتند پابوس ارباب. با همه وجودم خوشحالی کردم و برای آمدنشان هر تدارکی که می توانستم دیدم. از تمیزی منزل و تغییر دکوراسیون تا پذیرایی و هر خدمتی ممکن بود. مادر از وقتی برگشته بود بی قرارتر بود و می گفت: «دلم می خواهد دو نفری باهم یک کربلای دیگر برویم». برای آرزوی مادر تلاشی نکردم. چند ماه بعد خیلی ناباورانه مادر در سن پنجاه و چند سالگی سکته کرد. عمل قلب اورژانسی و شرایط به گونه ای رقم خورد که شاید دیگر هیچ وقت نتوانیم همسفر باشیم.
چند ماه مانده به اربعین سال گذشته گوشی همراهم زنگ خورد. خبر رسید از هر مدرسه یک نفر مبلغ برای موکب حوزه در کربلا سهمیه داریم و طبق ملاک ها شما نفر اول هستید. ذوق نکردم. با مادر صحبت کردم، خانواده اجازه دادند تنها بروم و دوباره اسمم توی لیست نوشته شد. مجدد پاسپورت درست کردم. نزدیک اربعین اعلام شد: «امسال خواهران طلبه را به دلایلی همراه نمی بریم» و دوباره از قافله جا ماندم.
کربلا نرفتم ولی عادتم شده، به همه جزئیات حرف اربعینی ها و کربلا رفته ها گوش بدهم. همه اخبار و گزارشات روزهای اربعین را دنبال می کنم. از تماشای عکس های کربلا و اربعین لذت می برم. نه اینکه خیلی کربلایی هستم. نه از همه شان یک نقطه مشترکش را خیلی دوست دارم. اینکه اربعینی ها همه برای رسیدن دیگری به آرزویشان تلاش می کنند؛ یکی با اتاق خانه اش. یکی با پولش. یکی با موکبش. یکی با همه کودکیش با لیوان ابش دیدنی است. اینکه همه دست به دست هم می دهند که عاشقان به مولایشان برسند؛ همه به هم کمک می کنند کسی از قافله جا نماند، چیز کمی نیست؛ ولی آنی که دوست دارم این است؛ « جز قانون عشق، هیچ قانونی دیده و شنیده نمی شود». پیرو قانون بشری بودن ارزشمند است ولی گاهی در عمل به یک قانون مکتوب، کلاممان مطابق قانون خدا یعنی عشق نیست، و کسی یا کسانی را از درب خانه اهل بیت علیهم السلام نا امید می کنیم و داغ آرزویی را برای همیشه بر دل جوانی می گذاریم. زائران ارباب، اربعینی های امسال، در قانونتان پایدار بمانید، سلام ما را هم برای مولا ببرید.
زهره جمالی زواره
لینک اربعین نوشت کاری از گروه نویسندگی صریر
لبیک ای ناخدای کشتی نجات
فریبا حقیقی