معلم دوست داشتنی
وقتی چهره آشنا را در میان مسافران اتوبوس دیدم؛ با شک و شادی دوباره
نگاه کردم.
برای اطمینان از مرد مسنی که همراه او بود، آهسته و آرام پرسیدم که
آقایی که همراهتان هستند فلانی اند؟
جواب شنیدم بله.
بعد از شنیدن جواب مثبت به سرعت از جا بلند شدم و به طرف آشنای قدیمی
رفتم.
با صدایی آرام سلام کردم و وقتی با جواب سلام و تعجبش مواجه شدم شروع
به احوال پرسی کردم و متعجب از شناخته شدنم و ریز احوالات و سراغ گرفتن هایش از
برادرانم و دیگر دوستان، جواب سوال های ایشان را تک به تک می دادم .
معلم کلاس اول دبستانم را بعد از سی سال گذران از کلاس اول، دیده بودم.
با همان قیافه و همان صدای همیشگی.
راه بیست دقیقه ای را صحبت می کردیم به صورتی که در نظرم سه دقیقه
گذشت.
به ایستگاه آخر رسیده بودیم و خواستیم پیاده شویم که راننده اتوبوس به
یکی از مسافران گوشزد کرد که کارت نزده و او وقتی که شرمنده گفت شارژ ندارم، معلم
قدیمی من سریع کارتش را بیرون آورد وبرایش زد و گفت: برو به سلامت.
بله معلم اول دبستان، به من دوباره آموخت که با یک گذشت کوچک چه
لبخندهای بزرگی می توان آفرید.
همان معلمی که در اوج بمباران های جنگ، وقتی بچه ها از آژیر قرمز می
ترسیدند و گریه سر می دادند؛ کاری بزرگ می کرد وپناه گرفتن را به بازی برای بچه ها
تبدیل کرده بود.
یادم مانده وقتی بعد از آژیر سفید بچه ها از جان پناه بیرون می آمدند
به آن ها شکلات و آدامس می داد و شروع به بازی می کرد.
هنوز برق و سفیدی دفترهایی که به عنوان جایزه به بچه هامی داد، در
ذهنم ماندگار و دلچسب مانده.
پاک کن های دو رنگ که به قول بچه ها یک طرف خودکار پاک می کرد و یک
طرف مداد، اما نمی دانم چرا همیشه دفترمان پاره از طرف پاک کن خودکاریش بود؟
معلمی شغل انبیاست را اولین بار در کلاسش خواندم و نوشتم و امروز بعد
از سی سال دوباره در ذهن و روحم به بصیرت و روشنی این جمله رسیدم.
اقتضای سن و شور و حال باعث ماندگاری یاد و نام و چهره معلم اول
دبستانم شده، اما امروز با یک اشاره اش به علم و آموزشی جدید رسیدم.
با زانوان خسته از من دورمی شد و من در فکر این که چرا بعد از این همه
سال خدمت، حتی یک ماشین شخصی تهیه نکرده او را به دست خدای بزرگی سپردم که اولین
بار در کلاسش بر کاغذ سپید نوشتم.
حکایت زنجیروار زندگی
تابستان دختر قد بلند فصل ها، با آن لباس سبز و پُر از میوه، برایم کسل کننده و شادی بخش بود، همان که صبح های خنکش با خواب های دلچسب دم صبح و آب بازی های در حیاط خانه، و دور از چشم مادر، وقتی خورشید با تمام قوا بر آسمان می تابید و شمردن ثانیه های عصرگاهی برای رهایی ازخانه.
اجازه مادر برای پناه بردن به خنکای کوچه و مهم تر از همه، رسیدن به خانه پدربزرگ.
وقتی با حس بچگی و شادی در خانه پدربزرگم می رفتم آن چنان با کف دست به در می کوبیدم که بیچاره هراسان در را باز می کرد و می گفت:
_مگر سَر آوردی این طور در می زنی؟_من هم زیرچشمی نگاهش می کردم و آرزو می کردم کاش زودتر بزرگ شوم و دستم به زنگ برسد تا مجبور نباشم با دست در بزنم و پدربزرگم را بترسانم.
دعوت پدربزرگ به خانه و اشتیاقش برای دیدن شیطنت های من، مُهر پایانی بر قهر چند ثانیه ای مان می شد.
روزها و شب ها در کنار هم گذشت؛
من بزرگ شدم و دستم به زنگ خانه پدربزرگم رسید؛ اما دیگر، وقت به خانه پدربزرگ نمی رسید.
این قدر توی روزمرگی هایم گم شدم که یادم رفت آرزویم زنگ زدن بود و دیدن پدربزرگ.
بی تفاوت شدم به تمام درها و زنگ های آدم هایی که دوستشان داشتم و آن ها چشم انتظارم بودند.
یک جایی و یک روزی به خودم آمدم و خواستم بروم زنگ خانه پدربزرگم را بزنم
زنگ سرجایش بود و من هم قدم بلند شده بود ولی پدربزرگی نبود که در را به رویم باز کند و با لبخندش مرا به داخل خانه دعوتم کند.
سماور و قوری و حتی لیوان مخصوصش هنوز هم وجود دارد اما، چایی هایی که دم می شود و می خورم اصلا طعم و عطر ندارد، حتی شکلات هایی که به آن شکلات مُشتی می گفتیم و مُشت مُشت می خوردیم، دیگر طعم شیرین نمی دهد.
دلم چنان هوس یک تکه از نبات هایی که پدربزرگم گوشه ی قندان می گذاشت و من شکار می کردم را کرده. حتی داربست هایی که شاخه های درخت مور را نگه می داشتند بلندقد تر شدند و انگورهای براق، دور از دسترس تر.
روی ایوان که می نشینم و به شاخه های نوری که زیرکانه از لابه لای شاخه ها فرار می کنند و روی زمین ولو می شوند را نگاه می کنم و حسرت می خورم، از نداشتن قطره ای زیرکی.
بله، اگر حتی یک قطره زیرک بودم به زور از لابه لای روزمرگی ها در می رفتم و به آغوش کسانی که عاشقشان بودم پناه می بردم.
بی تکراری و بی بازگشتی عمر، خیلی آزار دهنده و نگران کننده تر از چیزی است که در کتاب ها خواندم.
ساعت ها به جلو می روند و عمر با سرعت هرچه بیش تر، به پرواز درمی آید و همه نداشته های دیروز می شوند، داشته های امروز و داشته های دیروز می شوند نداشته های امروز.
حکایت آدم ها و آرزوها و آمال هایشان حکایتی است زنجیر وار.
یک زمانی نمی توانی و دلت غنج می رود و درست روزی که می توانی، فراموشی آرزوهایت به سراغت می آید و این میشه خُسران زندگی و زندگانیت.
لبیک ای ناخدای کشتی نجات
فریبا حقیقی