گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

۸ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است

 

 

ح

 

 

 

حکایت زنجیروار زندگی

تابستان دختر قد بلند فصل ها، با آن لباس سبز و پُر از میوه، برایم کسل کننده و شادی بخش بود، همان که صبح های خنکش با خواب های دلچسب دم صبح و آب بازی های در حیاط خانه، و دور از چشم مادر، وقتی خورشید با تمام قوا بر آسمان می تابید و شمردن ثانیه های عصرگاهی برای رهایی ازخانه.

اجازه مادر برای پناه بردن به خنکای کوچه و مهم تر از همه، رسیدن به خانه پدربزرگ.

وقتی با حس بچگی و شادی در خانه پدربزرگم می رفتم آن چنان با کف دست به در می کوبیدم که بیچاره هراسان در را باز می کرد و می گفت:

_مگر سَر آوردی این طور در می زنی؟_من هم زیرچشمی نگاهش می کردم و آرزو می کردم کاش زودتر بزرگ شوم و دستم به زنگ برسد تا مجبور نباشم با دست در بزنم و پدربزرگم را بترسانم.

دعوت پدربزرگ به خانه و اشتیاقش برای دیدن شیطنت های من، مُهر پایانی بر قهر چند ثانیه ای مان می شد.

روزها و شب ها در کنار هم گذشت؛

من بزرگ شدم و دستم به زنگ خانه پدربزرگم رسید؛ اما دیگر، وقت به خانه پدربزرگ‌ نمی رسید.

این قدر توی روزمرگی هایم گم شدم که یادم رفت آرزویم زنگ زدن بود و دیدن پدربزرگ.

بی تفاوت شدم به تمام درها و زنگ های آدم هایی که دوستشان داشتم و آن ها چشم انتظارم بودند.

یک جایی و یک روزی به خودم آمدم و خواستم بروم زنگ خانه پدربزرگم را بزنم

 زنگ سرجایش بود و من هم قدم بلند شده بود ولی پدربزرگی نبود که در را به رویم باز کند و با لبخندش مرا به داخل خانه دعوتم کند.

سماور و قوری و حتی لیوان مخصوصش هنوز هم وجود دارد اما، چایی هایی که دم می شود و می خورم اصلا طعم و عطر ندارد، حتی شکلات هایی که به آن شکلات مُشتی می گفتیم و مُشت مُشت می خوردیم، دیگر طعم شیرین نمی دهد.

دلم چنان هوس یک تکه از نبات هایی که پدربزرگم گوشه ی قندان می گذاشت و من شکار می کردم را کرده. حتی داربست هایی که شاخه های  درخت مور را نگه می داشتند بلندقد تر شدند و انگورهای براق، دور از دسترس تر.

روی ایوان که می نشینم و به شاخه های نوری که زیرکانه از لابه لای شاخه ها فرار می کنند و روی زمین ولو می شوند را نگاه می کنم و حسرت می خورم، از نداشتن قطره ای زیرکی.

بله، اگر حتی یک قطره زیرک بودم به زور از لابه لای روزمرگی ها در می رفتم و به آغوش کسانی که عاشقشان بودم پناه می بردم.

بی تکراری و بی بازگشتی عمر، خیلی آزار دهنده و نگران کننده تر از چیزی است که در کتاب ها خواندم.

ساعت ها به جلو می روند و عمر با سرعت هرچه بیش تر، به پرواز درمی آید و همه نداشته های دیروز می شوند، داشته های امروز و داشته های دیروز می شوند نداشته های امروز.

حکایت آدم ها و آرزوها و آمال هایشان حکایتی است زنجیر وار.

یک زمانی نمی توانی و دلت غنج می رود و درست روزی که می توانی، فراموشی آرزوهایت به سراغت می آید و این میشه خُسران زندگی و زندگانیت.

 

 

فریبا حقیقی
زهرا ابراهیمی
۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۱۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

 

 

ل

 

 

لبیک ای ناخدای کشتی نجات

 

 

 
نامه هایی که نوشته شدند لاله هایی که سر بریده شدند ناله هایی که روان شدند
به وقت کوفه و موعد دعوت شده، عهدهایی که بسته شد به مُهر بی وفایی و انسان هایی به حزب باد.
آنان که هر سو بر مُرادشان تاخته شود، دلشان آن سو بافته می شود.
این سو تر و در پسِ دلواپسی های شبانه روز، باغبانی به تیمار لاله هایش مشغول است.
لاله هایی که قرار بر مدار عاشقی گذاشته اند و بر گِرد ماهی می تابند که آسمان و زمین در اشتیاقش به رقابت نشسته اند.
لاله هایی به استواری کوه و به لطافت شبنم.
سرزمینی که مرد می خواهد و مردانگی، 
سلام می خواد و سلامتی قلب، آمدن می طلبد و ماندگاری. 
مرد و مردانگی به لباس و مردی خالص نمی شود زیرا زنان این دشت با مردانگی هایشان روی لشکری از مردانه پوش ها و رویین تنان را سفید کردند.
این جا سلام می کنند و نفس سلام را به سلامتی تن پایان نمی برند بلکه قلب ها را خاص و خالص می کنند و به زیر خاک می برند. 
آمدن هایی بود که به ماندن منتهی شد اما چه ماندنی؟
ماندن در بخش تیره تاریخ یا در آن سویی که می درخشد و تاج استوار آزادگی را بر سر آزاده طلبان می گذارد؟
فراق زینب یا فراغ زینب؟ 
سخن بر هجران و غم باید داد یا بر آسودگی و راحتی؟
زینب را با هجران و غم هایش می شناسیم و معنا می کنیم اما از آسودگی خیالش نمی گوییم، 
آری، آسودگی خیالش زیرا در صحرای محشر با خیالی آسوده پیش خداوندگار می ایستد و از استواریش، از قدرتش و از خون هایی که برای اسلام و مردمان فدا کرد می گوید و داد سخن می دهد و سر و قامتش را پیش مادر و پیامبرش بالا نگاه می دارد.
حتی سه ساله ها و شش ماهه ها هم دفتر مشق این عشق را سرمشق می دهند ولی آن سو ناله هایی که به زودی کران تا کران را در می گیرد و تندبادی از پشیمانی جاری می کند. ناله هایی از جنس گمراهی نیمه شب های بدون مهتاب و خالی از سوسوی ستارگان.
این روزها همه از لاله ها می گویند و از نامه ها و شرمساری کوفیان و مظلومیت اسیران و بازماندگان کربلا.
عجبا از سنگینی و وقار هزار و چند ساله صحنه های عاشقی و دلدادگی، کارستانی می کند رجوع به لاله های سر بریده و اسیران بر خاک نشسته اش.
لیک ای باغبان عاشق و ای ناخدای کشتی نجات.

 

 

 

 

 

 

فریبا حقیقی

زهرا ابراهیمی
۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۹:۱۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر




چ


آدم چهل تکه


با شنید صدای مرضیه که از من می‌خواست همراهش به خرید لباس بروم سرم را از روی کتاب بلند کردم و پرسیدم:

_ مگر تو هفته قبل خرید نبودی؟

خنده ای کرد و گفت:

 خودت داری می گویی هفته قبل.

آن لباس ها دیگر تکراری شده اند، می خواهم لباس جدید بخرم.

قول همراهی به اون ندادم; در عوض قرار شد سر ساعت خاصی برای مرور درس ها به خانه‌اش بروم.

وقتی در آپارتمان باز شد، فکر کردم اشتباهی آمده ام; ناخودآگاه قدمی به عقب برداشتم تا از آپارتمان خارج شوم.

ولی با شنیدن صدایش که مرا به داخل دعوت می‌کرد سرجایم میخ کوب شدم.

با تعجب به دکور زیبای پیش رویم خیره شدم دوباره دکور خانه اش را عوض کرده بود.

فنجانی قهوه آورد و هم زمان با بلند شدن صدای اذان با عذرخواهی از من، سراغ سجاده ای که قبلا پهن کرده بود رفت و مشغول نماز خواندن شد.

بعد از نماز مشغول مرور درس ها شدیم؛ نگاهی به خودنویس گران قیمت داخل دستش انداختم.

حتی چرک نویس جزوه هایش را با خودنویس می نوشت.

همه لوازم التحریرش از بهترین مارک خارجی از فرانسه سفارش داده می‌شد؛ خودش می‌گفت دارندگی و برازندگی.

می گفت طبق شئونات خانوادگی ام خرج می‌کنم. اما برای من که بارها نگاه حسرت زده بچه های کلاس را روی مارک وسایل گرانقیمتش دیده بودم همیشه این سوال برایم مطرح بود که، مگر می شود به بهانه شأن خانوادگی نگاه حسرت زده افراد کم توان را به دنبال خود کشید؟

اصلان شان خانوادگی به افراد مجوز ریخت و پاش غیرمعمول را می دهد؟

حتی با دیدن بخشش لباس های تکراری اش به افراد کم بضاعت، به بهانه جلوگیری از اسراف، باز هم دلم آرام نشد.

به شدت دنبال جواب سوال هایم می گشتم مگر می شود آدمی که خود را پیرو معصوم می داند سبک زندگیش مانند او نباشد؟

تا روزی که به واقعیت جمله جوینده یابنده است پی بردم:

سر کلاس خانواده بودیم که استاد ویژگی‌های خانواده عصر جدید را مطرح کرد و گفت:

این خانواده ها، مقلد رسانه هستند، مصرف گرا و فردگرا و چهل تکه هستند.

آدم های چهل تکه، آدم هایی هستند که هر گوشه از زندگیشان یک رنگ یک جور و یک شکلی است؛ مثلاً وقت عبادت مسلمان اند و پیرو معصوم(ع)، وقت ارتباط با همسرشان افکار فمینیستی دارند به سیاست که می رساند سکولار می شوند.

شاید اگر کمی به خودتان دقت کنید این چهل تکه بودن را پیدا کنید.

ادعای مسلمانی می کنیم ولی وقتی دلمان می‌خواهد خرج اضافه ای کنیم یادمان می‌رود، بزرگان دینی ما هیچ وقت نخواستند حتی از سطح معمولی جامعه بالاتر باشند.

وقتی پای همسر داریمان وسط می‌آید با این توجیه که شوهران ما حضرت علی (علیه السلام) نیستند از انجام وظایفمان سرباز می زنیم.

وقتی پای منافعمان وسط می‌آید توجیه المسائلمان را باز می کنیم و فتوا می دهیم؛ در حالی که آن چه خدا از ما خواسته و چنگ زدن به آن را برای جلوگیری از انحراف لازم دانسته قرآن و سنت است.

قرآنی که مفسرانش اهل بیت اند و به گفتار و رفتار و تقریرشان باید عمل کنیم.

واین یعنی گذاشتن پا، جای پای معصوم(ع) که با چهل تکه بودن آدم امروز سازگار نیست.

                                                            

                                                                      ریحانه علی عسکری




زهرا ابراهیمی
۲۴ آبان ۹۷ ، ۱۸:۲۰ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱ نظر