گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

۷ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «زهره نوروزی» ثبت شده است

 

ق

 

 

این قصه خیالی نیست!

واژه پرمحتوایی که برای نجات از رنج کرونا به آن محتاجیم

تعداد افراد خانواده من سه نفر بیشتر نیست. من و دختر و همسرم. اگر بخواهیم شعاع این دایره متحدالمرکز را بیشتر افزایش دهیم و پدر و مادر و برادرم را هم در نظر بگیریم؛ سر جمع می شویم شش نفر.

این روزها که گره «ویروس کرونا» و بحران این بیماری روی همه بحران های گذشته را سفید کرده و معلوم نیست هنوز قله مرتفع و فتح نشده دیگری باقی مانده تا بومرنگ حوادث روی آن فرود بیاید یا نه!؟ من و خانواده ام همچنان بر سر یک سفره می نشینیم و ماکارونی، پلو ماش، نان و پنیر و یا هر غذای خوردنی دیگری که تدارک دیده ایم را میل می کنیم. به تازگی یک نوع چایی دیر دم هم خریده ایم که یکی دو ساعت بعد از ناهار آن را دم می کنیم و باز در کنار یکدیگر می نوشیم.

تا چند هفته پیش، با فرا رسیدن شب جمعه تعداد افراد دور این سفره خیلی بیشتر از این حرفها بود. چون همان ماکارونی، پلو کلم و یا آش شله قلمکاری را که هر خانواده برای وعده شامش در نظر گرفته بود، می آوردیم و داخل سفره ای می گذاشتیم که عمو، دختر عمو، عمه و همه اعضای فامیل بر سر آن نشسته بودند. چایی و میوه هم به عهده میزبان بود.

اما در این روزهای رنج، وقتی که برای دورهمی های شب های جمعه از فعل گذشته «بودیم» استفاده می کنم؛ یا تلاش زن عمو، دختر عمه، برادر و بقیه را در گروه فامیلی «مجازیمان» برای شاد نگه داشتن روحیه ها می بینم؛ در عمق خاطرات گذشته بیشتر فرو می روم و ریزه کاری های زیادی از زمان سپری شده جلوی چشمهایم آینه می شود. ما برای اینکه «با هم» بودنمان حفظ شود، تا بحال از خیلی چیزها صرفنظر کرده ایم. موقعیت های فردی زیادی را پشت کوه های بلند انداخته ایم تا این دورهمی های فامیلی، این دورهمی های شش نفره و حتی سه نفره برقرار بماند، سفره بی تجملی گشوده شود. چند نفر با همان اندک بضاعتی که داخل سفره چیده شده سیر و از آرامش لبریز شوند. بی کدروت، بی قهر و با آشتی. به نظرم این خاطراتِ روی دور تکرار افتاده در ذهن من برای استمرار یافتن، برای تبدیل شدن فعل «بودیم» به «هستیم»، برای جدا شدن از غصه و رنج، همچنان محتاج تقویت و بازیابی واژه پرمحتوایی است که بیشتر از هر چیز در عمل معنی و مصداق پیدا می کند

پیشترها قصه ای خوانده ام که همه شخصیت های محوری آن از یک خانواده اند. تعداد نفرات آن خانواده از انگشتان دست تجاوز نمی کند و همیشه سفره غذایشان خالی از تجمل است. روزی تعدادی از اعضای این خانواده دچار رنج و بیماری می شوند. آنها در یک قرار خانوادگی تصمیم می گیرند برای دفع بیماری و بازگشت سلامتی و آرامش، سه روز پشت سر هم روزه بگیرند و تصمیمشان را عملی می کنند. اما هر سه روز، موقع افطار، نیازمندی به خانه آنها مراجعه می کند و همه افراد آن خانواده با وجودی که خودشان سخت گرسنه هستند، وعده افطارشان را به آن سه نیازمند می بخشند.

دانای کل در این قصه زبان حال آن خانواده را اینچنین بازگو می کند: «إِنَّمَا نُطْعِمُکُمْ لِوَجْهِ اللَّهِ لَا نُرِیدُ مِنْکُمْ جَزَاءً وَلَا شُکُورًا؛ و گویند ما فقط برای رضای خدا به شما طعام می‌دهیم و از شما هیچ پاداش و سپاسی هم نمی‌طلبیم» (سوره دهر،آیه ۹، تفسیر ترجمه المیزان) و در پایان ماجرا خداوند مهربان در عوض عملکردشان رنج بیماری را از آن خانواده برمی دارد.

به گمانم آن واژه ی پرمحتوایی که امروز برای استمرار «با هم بودن»هامان و نجات از این رنج به تعریف و عملی شدنش محتاجیم، در این قصه مصداق عینی تری می یابد، که دانای کل در این قصه به آن «ایثار» می گوید.  

 

زهره نوروزی 

لینک مطلب در ندای اصفهان

زهرا ابراهیمی
۲۶ اسفند ۹۸ ، ۱۰:۳۷ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


م


با الهام از سوگندنامه رضی الدین آرتیمانی؛

مرا یاری جان شیرین تویی!

تمام این جمله ها را با چاشنی طعنه و طنز به استاد خیاطی گفتند و او که چهره اش تا آن موقع حالتی جز خوشرویی و اطمینان را القا نکرده بود، مثل استادِ اخلاقی که عامل به علم است، وسط کلاس خیاطی، شروع کرد به وعظ و خطابه...

متر خیاطی دور گردنش بود؛ سوراخ های قیچی توی انگشتهایش. ژورنال لباس را باز کرد. مشغول شد به ورق زدن و تند تند توضیح دادن و رسم الگوها. هنرجوها با لب و لوچه آویزان و چشمهای گرد شده، پرسیدند: «استاد، شما چطور می تونید به این راحتی الگوی یه لباسُ حدس بزنید!؟ کاش ما هم مثل شما بودیم!»

خشکیِ گلو، استادِ خیاطی را به سمت پارچِ آب کشاند. یکی-دو جرعه نوشید و با پشت دست رطوبت دور لبها را گرفت. تارهای سیاه و سفید روی پیشانی را زیر روسری برد، لبخند زد و جواب داد: «باید بعد از نمازاتون، از خدا بخواین»!!

هنرجوها، هر چه به جوابِ استاد، فکر می کردند، خنده شان می گرفت. راستش را بخواهید من هم خنده ام گرفته بود. مگر دلشان می خواست بروند مکّه؟! یا تقاضای خواستگار و شوهر خوب از خدا داشتند؟! یا قرض بالا آورده بودند و هشت شان گرویِ نُه شان شده بود؟! یا مرضی، چیزی، گریبانشان را گرفته بود که بخواهند بعد از نمازهایشان برای شفا یافتن، دعا کنند؟! فقط می خواستند مثل او، الگوی هر لباسی را که می بینند بدون خطا رسم کنند. همین.

تمام این جمله ها را با چاشنی طعنه و طنز به استاد خیاطی گفتند و او که چهره اش تا آن موقع حالتی جز خوشرویی و اطمینان را القا نکرده بود، مثل  استادِ اخلاقی که عامل به علم است، وسط کلاس خیاطی، شروع کرد به وعظ و خطابه:

«اولاً، وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى، یعنی چی؟ یعنی همون نابرده رنج گنج میسر نمی شود/ مزد آن گرفت جان برادر که کار کردِ خودمون. بدون تلاش هیچ  وقت هیچ نتیجه ای حاصل نمیشه. اما‌، دوم از اون، در کنار هر تلاشی، برای موفق شدن توی هر کاری، باید رفت در خونه خدا. به خدا گفت، ببین این وسیله هامه. این قیچیمه، این صابونِ خیاطیمه، این نخ و سوزنمه، این کاغذِ الگومه خودت برکت بده به ذهن و هوشم، به وسایلم. باید خدا رو توی هر کاری با خودمون همراه کنیم. باید همیشه هوای خدا رو داشته باشیم تا خدا هوامونو داشته باشه.»

تعدادی از هنرجوها با شنیدن صحبت های استاد، سرها را تکان دادند. یعنی ما حرفهایت را قبول داریم استاد! بعضی هم خرابکاری های دوخت و دوزشان را به گردن قوم شوهر و این جور چیزها انداختند. آن وقت بود که بابِ درد و دل باز شد.

صدایِ شوخی ها و خنده ها که بالا گرفت؛ یک نفر، خمیازه کشان سرش را از روی میز بُرش بلند کرد و هاج و واج گفت: «چی شده؟ کلاس تموم شده؟» چند ثانیه ای هم طول کشید تا به خودش آمد و فهمید مترِ خیاطی اش نیست. بعد با اوقات تلخی پرسید: «کسی مترِ منو ندیده؟ هر جا رو نگاه می کنم نیستش!» بغل دستی اش با پوزخند گفت: «چرا من دیدمش، بی حوصله سر خیابون ایستاده بود! می خواست تاکسی بگیره بره خونه بخوابه»!!

استاد خیاطی با لبخند ثابتِ روی لب هایش، خم شد و از زیر میزِ بُرش، متری را که روی زمین افتاده بود، برداشت و کنار کیف هنرجوی خواب آلودش گذاشت. مادرانه، دستش را انداخت دور گردن هنرجوی خواب آلود و شنیدم که زیر لب، زیر گوش او گفت: «بجنب تا دیر نشده، رشد و مهارت در انتظارته»

حرف های در گوشی اش که تمام شد، پایان کلاس را اعلام کرد و به هنرجوها رخصت رفتن داد و خودش به سمت کمد مخصوصش رفت، تا بار و بنه خیاطی را داخلش بگذارد. وقتی برای خداحافظی به استاد نزدیک شدم، هنوز درب کمدش باز و یادداشتی به خط نستعلیق با مرکبِ اناری رنگ، روی سینه گردویی کمد الصاق بود که چهارچوب زاویه دیدم را گرفت:

«وَ أَنْ لَیْسَ لِلْإِنْسَانِ إِلَّا مَا سَعَى، وَ أَنَّ سَعْیَهُ سَوْفَ یُرَى، ثمَّ یُجْزَاهُ الْجَزَاءَ الْأَوْفَى، وَ أَنَّ إِلَى رَبِّکَ الْمُنْتَهَى، وَأَنَّهُ هُوَ أَضْحَکَ وَأَبْکَى»

ترجمه: «و اینکه براى انسان جز حاصل تلاش او نیست، و [نتیجه] کوشش او به زودى دیده خواهد شد، سپس هرچه تمامتر وى را پاداش دهند، و اینکه پایان [کار] به سوى پروردگار توست، و هم اوست که مى ‏خنداند و مى‏ گریاند»، سوره نجم، آیه ۳۹۴۳

 

زهره نوروزی

   

لینک مطلب در ندای اصفهان


زهرا ابراهیمی
۲۰ خرداد ۹۸ ، ۱۶:۴۱ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اض

شبه جزیره ای که جمع اضداد است

کرکسی از سینه ی بیابان جدا می شود. منحوس، جار می کشد. صدا، گرداگرد بیابان حصار می شود. کرکس توی آبی آسمان فرو می غلتد و لکه ای بر چهره ی آسمان می اندازد .

بال های سیاهش روی خورشید و روی مردِ عربِ متواری از قبیله را سیاه می کند. سیاهی سایه ای می شود روی داغستان ِ صحرا.

زحمت زیادی لازم نیست. فقط کافیست مردِ عرب سایه ی چرکِ کرکس را روی زمین دنبال کند. تیزی شمشیرش را در خاکِ بی ابرِ حجاز فرو و به اندازه ی جایِ پایی که از خودش روی خاک باقی مانده، گودالی آماده سازد. گودالی برای نوزاد دخترش که معلوم نیست به کدامین گناه کشته می شود!!

جهل، دامن کشان از این قبیله به آن قبیله، از این سینه به آن سینه، از این مرد عرب به آن مرد عرب، جولان میدهد و ریشه ی هرز و نامبارکِ تعصب، پیکر عربستان را فرا می گیرد.

تفاخر به زیادی گله ی گوسفند. تفاخر به فرزند پسر. تفاخر به لغت و سخن. تفاخر به تعداد گورستان!!

مرد عرب با سر آستینِ دشداشه عرق پیشانی را می گیرد. عرق با غبار مخلوط می شود و بر آستینِ لباسش می خشکد. او روی شنِ صحرا تُف می اندازد و صدای منحوس و سایه ی منحوس و لغت منحوسِ کرکسِ تعصب را دنبال و با یک دست، تیزی شمشیر را در دل زمین فرو می کند و می کشد. دلِ زمین به اندازه ی حجم یک نوزاد دختر شکاف بر می دارد. حالا انگشت سبابه ی مرد عرب مابین انگشت های نوزاد جا گرفته است. با غیض آن را بیرون می کشد. نه دلشوره ای و نه حتی اندک حس پدرانه ای. حالا نوزاد در آغوش خاک ضجه میزند و خاک آهسته آهسته، دانه دانه ی ضجه های دخترک را زنده به گور می کند. حالا مرد عرب زیر سایه ی کرکسِ تعصب در بیابان های حجاز، احساس سربلندی می کند.

چه چیزها که به خود ندید این شبه جزیره! شبه جزیره ای که جمع اضداد است. از یک طرف میهمان نوازی و حمایت و غزل. از یک طرف کینه ی شتری و خون و قساوت. در این طرفِ صحرا طبق رسم قبیله ی بنی تمیم مویه هایِ دخترِ نوزادی در خاک دفن می شود. در آن طرف صحرا، صدای حرکت کاروان بزرگ تجاری عربستان به سرپرستی یک زن (خدیجه سلام الله علیها) ممد حیات است.

نشان زندگی، ارتباط و تجدد. تفکر غالبِ قبیله ای (زنده به گور کردن دختران) در تقابل با جایگاه زن به عنوان شخصیتی مستقل و صاحب اختیار.

کاروان تجاری بانو خدیجه (سلام الله علیها) از خورشید حجاز نور می گیرد؛ دوام، صلح و عشق را در صحرای سوزان نشاء می کند و عشق، عشق تنها معجزه ایست که می تواند زندگی و نفس کشیدن را در این برهوت بیابان جاری سازد.

عشق و تنها عشق در نگاه متبلور خدیجه ی (سلام الله علیها) صاحبِ اندیشه که توان و بازوی قدرتمندی برای به زیر کشیدن هبل و عزی و سیر انسانیت در ملکوت اعلی و بندگی در برابر پروردگار یگانه محسوب می شود.

او کانون هبوط چهار زن گندم گون در میلاد دردانه ی هستی ست. خدیجه و عشق، عطیه ای از طرف ربِ یکتا به عبدش، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.

باشد که راضی گردد و آسودگی خیال یابد.

 اما چرا این بیابان داغ پایان ندارد؟ چرا این ریگستان ملخ زا، رویش و جوانه را تاب نمی آورد؟! خنکای عشق و دلدادگی را خصم است؟!...

در بیرون خیمه ندای «لا اله الا الله» همراه با یک عدد خرما در دهان ِتازه مسلمان ها می چرخد و آبی برای برطرف کردن عطش «شعب ابیطالب» نیست.

داخل خیمه هم پیامبر کنار بسترِ بیمار یارِ بی همتایش نشسته است. کلمه ها و جمله ها در سکوت و بغض به زبان می آیند و چشم های خدیجه (سلام الله علیها) این لحظه های معطر پایانی را در نگاه همسر (پیامبر) نفس می کشد.

چطور باید جدا شوند این دست های در هم گره خورده که در اولین عبادت ها، در اولین تبلیغ ها، در اولین لبخندِ لب ها، در همه ی اولین ها حامی و پشت و پناه بوده اند؟! پیامبر چطور این دست های پشتیبان را، همسر صاحب اختیار را، محبوبه ی بی همتا را، مادر فاطمه ی (سلام الله علیها) جان را به خاک بسپارد؟!

باز کرکس منحوس مرگ روی زمین ِشعب ابیطالب در محاصره ی عناد و تکبر و کینه، سایه انداخته است.


در این سوی صحرا، میان دنیای محمد و خدیجه، نسیم عشق می وزد و نزول جبرئیل و جلوه ی تمام نمای بندگی و حیات.

در آن سوی صحرا، میان ریگستان شعب ابی طالب ندای فراغ و وداع و مرگ. جمع اضداد است این شبه جزیره ی عربستان.

منابع:

ترجمه ی تفسیر المیزان.

تاریخ اسلام، مهدی پیشوایی

 

زهره نوروزی، عضو گروه نویسندگی صریر وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان


لینک مطلب در خبرگزاری حوزه


زهرا ابراهیمی
۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

قیام


«بررسی عامل قیام عاشورا در زیارت اربعین »

جهالت و عدم آگاهی،عارضه ایست که همواره بروی فطرت حق طلب انسان، سایه افکن شده و نور بصیرت را در دل او خاموش میگرداند . مبارزه ی علنی با جهل و بی بصیرتی ، حقیقت انکار نامذیری ست که امام حسین علیه اسلام  را به قیام واداشت..

در زیارت اربعین میخوانیم« ...وَ بَذَلَ مُهْجَتَهُ فِیک لِیسْتَنْقِذَ عِبَادَک مِنَ الْجَهَالَةِ وَ حَیرَةِ الضَّلالَةِ... ؛ ...و جانش را در راه تو بذل کرد،تا بندگانت را از جهالت و سرگردانی در گمراهی برهاند...».

«عوامل جهل»

امام صادق علیه السلام در زیارت اربعین ،غرور،بی توجهی به سرای آخرت،هوا پرستی و پیروی از فرافکنان و مستوجبین آتش را از عوامل مهم ضلالت و گمراهی برمیشمرند.

معاوضه ی سرای جاویدان با متاع ناچیز دنیا ، قدرت طلبی و حب ریاست،انتخاب همنشینانی که به دلیل نفاق ذاتی جایگاه ابدیشان جز آتش نیست؛  باعث کوری دلهای مردم شد تا آنجایی که بر علیه  مقتدای زمان دسیسه چینی و همکاری کردند و  امام حسین علیه السلام را به شهادت رسانند و دستان خود را به خون معصوم خدا آلودند. با اینکه شاید باره ها از زبان رسول الله (صل الله علیه و آله  وسلم)شنیده بودند :«...وَتَعاوَنوا عَلَى البِرِّ وَالتَّقوىٰ ۖ وَلا تَعاوَنوا عَلَى الإِثمِ وَالعُدوانِ ۚ ...؛ در راه نیکی و پرهیزگاری با هم تعاون کنید و (هرگز) در راه گناه و تعدّی همکاری ننمایید...».

«موانع جهل»

در آن زمان بذل جان،عالی ترین مرتبه ی مبارزه با  سایه ی تاریک و شوم جهل بود. که سید و سالار شهیدان از هیچ تلاش و ایثاری فروگذاری نکرد و با تمام وجود به مبارزه با آن پرداخت و راه جهاد پیش گرفت. جهادی صبورانه.

«... فَجَاهَدَهُمْ فِیک صَابِرا مُحْتَسِبا حَتَّی سُفِک فِی طَاعَتِک دَمُهُ وَ اسْتُبِیحَ حَرِیمُه ؛ُ پس با آنان درباره تو صابرانه و به حساب تو جهاد کرد،تا در طاعت تو خونش ریخته شد و حریمش مباح گشت...».

 

صبر،معرف و نشانه ی ایمان است . شاهد این سخن،کلام امام صادق علیه السلام میباشد؛ که میفرمایند:«الصَّبرُ رأس الایمان».

 

بنابراین، جهادِ خورشیدِ عالم تابِ کربلا، که همیشه ی تاریخ، انگیزه دهنده ی مردان مبارز و حق طلب بوده؛ معامله ای با خدای بی همتاست؛ که صبورانه پیش رفت و رنگ کدر ضلالت را از دلها زدود و تا قیام قیامت، راه روشن و ریسمان نجاتِ آزادی خواهان شد.

«گفتار پایانی»

جهل ستیزی و بذلِ صبورانه ی جان در راه حقیقت،زندگی سعادتمندانه و شهادتی بی نظیر را برای فرزندِ علی بن ابیطالب رقم زد تا تمسک و پیروی از منطق عاشورایی او درهای بهشت و نیکبختی را به روی بشریت بگشاید و جوانه های امید و ایمان را در دل مومنین به او بپروراند.

بار خدایا! چراغ هدایت حسینی را در دستان ما روشن بدار و ما را در زمره ی پیروانش قرار بده.

«منابع»

  زیارت اربعین.

  سوره ی مائده.

  فضل ابن حسن،شیخ طبرسی،مشکاه الانوار فی غررالاخبار.

 

«زهره نوروزی اصفهانی»

 


لینک اربعین نوشت کاری از گروه نویسندگی صریر


زهرا ابراهیمی
۲۳ دی ۹۷ ، ۱۷:۰۳ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

م


مسجد جامع اصفهان به روایتی دیگر؛

کاراکترهای به روز شده!

از آینده بی خبر، ناصرخسروی بیچاره! یادم باشد بعد از نماز، با «پیرزن دونده» سلفی بگیرم. تعداد ستاره های آسمان بیشتر شده. ماه گوشه گنبد جا خوش کرده انگار! پیشنماز به رکوع می رود...

ندای اصفهان- زهره نوروزی اصفهانی

 آنقدر نشستم تا خورشید افتاد پشت دیوار مسجد. شب شد. آسمان ستاره زد. موذن خواند. پیرها آمدند؛ جوان ها هم.

همیشه موقع عکاسی، ترجیح می دهم کادر دوربینم از آدمها خالی باشد؛ ولی شلوغ پلوغی مسجد، خودش سوژه عکاسی است انگار! تعجب آور است در سفرنامه ناصر خسرو با اینکه واو به واوِ مسجد جامع توصیف شده، چطور این کارکترها از قلم افتاده اند؟!

موقع وضو گرفتنِ مردها، کنار حوضِ «بی آب»، عده ای نشسته اند که بندِ نافِشان را با «مدیریت کردن» بریده اند انگار!: «شیرِ آبُ کمتر باز کُن؛ حیفه!».

مرد، شیر را می چرخاند و جریان آب را باریک تر می کند. وقتی خم می شود تا مسحِ پا را بکشد؛ نفر دوم جوراب هایش را لای کمربندش آویزان می کند و مهیای وضو گرفتن می شود. اول با تردید نگاهی به اطراف می اندازد، بعد با احتیاط شیر آب را باز می کند. در طول وضو گرفتن کاملا مراقب است تا کسی نگوید: «شیرِ آبُ کمتر باز کن؛ حیفه!».

در عالمِ وضو گیرندگان غرق شده ام. از پشتِ سر، صدایم میزند. به طرفش برمی گردم. نگاهش می کنم. دانه های عرق با چروک هایِ صورتِ گُل انداخته اش ترکیب شده اند. یک دست اش را به کمرش گذاشته با دست دیگر خودش را باد می زند. بریده بریده می گوید: «ننه، اِلهی قربونت برم. بُرو از تویِ شبِستون برا من یه میزُ صندلی بیار. دیگه نَفَسَم بالا نِمیاد».

قدم دوازدهم را بلند می کنم و رویِ فرشِ شبستانِ تاریک، زمین می گذارم: «به به! زیر این طاق های چشمه ای، چقدر هوا خنکه! ولی تابستونا، نمازِ مغربُ عشاء وسطِ حیاط بیشتر می چسبه!». زن و مَردِ توریست، از داخل حیاطِ مسجد جامع، صورت هاشان را به پنجره شبستان الصاق و دستها را کنار صورت پرانتز کرده اند. زیر لب می گویم: «توی شکمِ سیاهی دنبال چی می گردین؟!» من را توی شکمِ سیاهی می بینند و برایم دست تکان می دهند. دستم را می آورم بالا تا جواب سلامشان را داده باشم. بغلِ یکی از ستونها، یک میز و صندلیِ نماز پیدا می کنم. «یاعلی» می گویم و کشان کشان تا حیاط می برمشان.

به حیاط مسجد که برمی گردم؛ پیشنماز، اقامه نماز را شروع کرده است. پیرزن سرزنش آمیز می گوید: «چرا اِنقده مَعطل کردی؟! زود باش، آقا نمازُ خوند!». میز و صندلی را از دستم می قاپد و می دود تا به صفِ لُژ نشین های نمازِ جماعت بپیوندد. با دهانِ باز و چشم های گرد شده، خودم به خودم می گویم: «خواهش می کنم، سرتون درد نکنه. کاری نکردم!».

می خواهم نیتِ نمازِ جماعت کنم. شیطان می رود توی جلدم. پرتم می کند به چند دقیقه قبل و مدام صحنه «پیرزنِ صندلی به دستِ دونده» را توی ذهنم تکرار می کند. من بیشتر از او به میز و صندلیِ نماز احتیاج دارم انگار!

بعد پاسخ ایرادم به سفرنامه ناصر خسرو را کفِ دستم می گذارد. در عصر ناصر خسرو، معضل کم آبی نداشتیم. همیشه حوضِ مسجد پُر از آبِ تمیز بوده. هیچ شیرِ آبی در کار نبوده که کسی بخواهد مدیریتش کند و بگوید: «کمتَر باز کن. حیفه!». تا این اندازه فراگیر هم، کسی برای نماز، از میز و صندلی استفاده نمی کرده که او بخواهد در سفرنامه ذکر خیرش را بگذراند.

از آینده بی خبر، ناصرخسروی بیچاره! یادم باشد بعد از نماز، با «پیرزن دونده» سلفی بگیرم.

تعداد ستاره های آسمان بیشتر شده. ماه گوشه گنبد جا خوش کرده انگار! پیشنماز به رکوع می رود.

به خودم می آیم: «لعنت خدا بر دل سیاه شیطون. الله اکبر»


زهره نوروزی اصفهانی



لینک مطلب در سایت خبری ندای اصفهان

زهرا ابراهیمی
۲۳ دی ۹۷ ، ۱۶:۵۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر