گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

مسجد جامع اصفهان به روایتی دیگر؛

يكشنبه, ۲۳ دی ۱۳۹۷، ۰۴:۵۲ ب.ظ

م


مسجد جامع اصفهان به روایتی دیگر؛

کاراکترهای به روز شده!

از آینده بی خبر، ناصرخسروی بیچاره! یادم باشد بعد از نماز، با «پیرزن دونده» سلفی بگیرم. تعداد ستاره های آسمان بیشتر شده. ماه گوشه گنبد جا خوش کرده انگار! پیشنماز به رکوع می رود...

ندای اصفهان- زهره نوروزی اصفهانی

 آنقدر نشستم تا خورشید افتاد پشت دیوار مسجد. شب شد. آسمان ستاره زد. موذن خواند. پیرها آمدند؛ جوان ها هم.

همیشه موقع عکاسی، ترجیح می دهم کادر دوربینم از آدمها خالی باشد؛ ولی شلوغ پلوغی مسجد، خودش سوژه عکاسی است انگار! تعجب آور است در سفرنامه ناصر خسرو با اینکه واو به واوِ مسجد جامع توصیف شده، چطور این کارکترها از قلم افتاده اند؟!

موقع وضو گرفتنِ مردها، کنار حوضِ «بی آب»، عده ای نشسته اند که بندِ نافِشان را با «مدیریت کردن» بریده اند انگار!: «شیرِ آبُ کمتر باز کُن؛ حیفه!».

مرد، شیر را می چرخاند و جریان آب را باریک تر می کند. وقتی خم می شود تا مسحِ پا را بکشد؛ نفر دوم جوراب هایش را لای کمربندش آویزان می کند و مهیای وضو گرفتن می شود. اول با تردید نگاهی به اطراف می اندازد، بعد با احتیاط شیر آب را باز می کند. در طول وضو گرفتن کاملا مراقب است تا کسی نگوید: «شیرِ آبُ کمتر باز کن؛ حیفه!».

در عالمِ وضو گیرندگان غرق شده ام. از پشتِ سر، صدایم میزند. به طرفش برمی گردم. نگاهش می کنم. دانه های عرق با چروک هایِ صورتِ گُل انداخته اش ترکیب شده اند. یک دست اش را به کمرش گذاشته با دست دیگر خودش را باد می زند. بریده بریده می گوید: «ننه، اِلهی قربونت برم. بُرو از تویِ شبِستون برا من یه میزُ صندلی بیار. دیگه نَفَسَم بالا نِمیاد».

قدم دوازدهم را بلند می کنم و رویِ فرشِ شبستانِ تاریک، زمین می گذارم: «به به! زیر این طاق های چشمه ای، چقدر هوا خنکه! ولی تابستونا، نمازِ مغربُ عشاء وسطِ حیاط بیشتر می چسبه!». زن و مَردِ توریست، از داخل حیاطِ مسجد جامع، صورت هاشان را به پنجره شبستان الصاق و دستها را کنار صورت پرانتز کرده اند. زیر لب می گویم: «توی شکمِ سیاهی دنبال چی می گردین؟!» من را توی شکمِ سیاهی می بینند و برایم دست تکان می دهند. دستم را می آورم بالا تا جواب سلامشان را داده باشم. بغلِ یکی از ستونها، یک میز و صندلیِ نماز پیدا می کنم. «یاعلی» می گویم و کشان کشان تا حیاط می برمشان.

به حیاط مسجد که برمی گردم؛ پیشنماز، اقامه نماز را شروع کرده است. پیرزن سرزنش آمیز می گوید: «چرا اِنقده مَعطل کردی؟! زود باش، آقا نمازُ خوند!». میز و صندلی را از دستم می قاپد و می دود تا به صفِ لُژ نشین های نمازِ جماعت بپیوندد. با دهانِ باز و چشم های گرد شده، خودم به خودم می گویم: «خواهش می کنم، سرتون درد نکنه. کاری نکردم!».

می خواهم نیتِ نمازِ جماعت کنم. شیطان می رود توی جلدم. پرتم می کند به چند دقیقه قبل و مدام صحنه «پیرزنِ صندلی به دستِ دونده» را توی ذهنم تکرار می کند. من بیشتر از او به میز و صندلیِ نماز احتیاج دارم انگار!

بعد پاسخ ایرادم به سفرنامه ناصر خسرو را کفِ دستم می گذارد. در عصر ناصر خسرو، معضل کم آبی نداشتیم. همیشه حوضِ مسجد پُر از آبِ تمیز بوده. هیچ شیرِ آبی در کار نبوده که کسی بخواهد مدیریتش کند و بگوید: «کمتَر باز کن. حیفه!». تا این اندازه فراگیر هم، کسی برای نماز، از میز و صندلی استفاده نمی کرده که او بخواهد در سفرنامه ذکر خیرش را بگذراند.

از آینده بی خبر، ناصرخسروی بیچاره! یادم باشد بعد از نماز، با «پیرزن دونده» سلفی بگیرم.

تعداد ستاره های آسمان بیشتر شده. ماه گوشه گنبد جا خوش کرده انگار! پیشنماز به رکوع می رود.

به خودم می آیم: «لعنت خدا بر دل سیاه شیطون. الله اکبر»


زهره نوروزی اصفهانی



لینک مطلب در سایت خبری ندای اصفهان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی