گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

هرآنچه از صریری ها در خبرگزاری ها و روزنامه ها و ... منتشر می شود را اینجا با شما به اشتراک می گذاریم.

گروه نویسندگی صریر

۱۶ مطلب در ارديبهشت ۱۳۹۸ ثبت شده است


ت

حمایت از رونق کدام تولید؟

سال که نو می شود بنرها وشعارهای سال نیز نو می شود؛ ولی در همین شعار باقی می ماند و به کار نمی آید.

راستی یادم رفت به کار هم می آید؛ آن هم در قالب برگزاری همایش و چاپ بروشورهای گزارش فعالیت های انجام شده آن هم رنگی و گلاسه ...

چندی پیش به کانون های فرهنگی بن خرید جایزه داده بودند  برای تهیه جوایزی که حواله داده بودند به مؤسسه مربوطه مراجعه نمودم. هدایا مربوط می شد به برندگان مسابقه نقاشی با موضوع  حمایت از تولید ایرانی ...

فروشگاه بزرگی از لوازم التحریر وکالاهای فرهنگی و دیگر وسایلی بود که می توانستی به عنوان جایزه به اعضای کانون هدیه دهی ...

کمی جلوتر رفتم تا از قیمت ها باخبر شوم. کیفیت چندانی نداشت اما قیمت ها بسیار مناسب بود. به هر ترتیب شروع کردم به برداشتن تعدادی جامدادی، مداد، قاب، کلاسور، جوراب و ...؛ در همین حین چشمم به made in china  ممهور بر روی اجناس که خورد مثل یخ وا رفتم. آخر مگر می شود موسسه ای خودش طراح مسابقه ای باشد که موضوعش  حمایت از تولید ایرانی است و تمام اجناسی که قرار است به اعضا هدیه بدهد چینی و غیر ایرانی باشد ...

تصمیم گرفتم به مسئول مربوطه این مسئله را متذکر شوم؛ بلکه اگر ناآگاهانه این کارصورت گرفته است مورد دقت نظر قرار گیرد. در این حین مکالمه دوتن از متصدیان توجهم را جلب کرد ...

- آقا، یک بنر هم برای بالای سر درب فروشگاه بزنید. خب همون مطلبی که برای بنر طبقه بالا زدیم باشه یا مطلبش جدید باشه.

- نه جدید بزنید؛ بنویسید: «حمایت از تولید ایرانی؛ رونق تولید ملی»

- بنر ایرانی یا کره‌ای؟

- فرقش چیه؟

- بنر ایرانی رنگش زود می‌ره. دو تا باد هم بخوره، پاره می‌شه.

 

- قربون دستت ! پس رو کره‌ای بزن!

این حکایت طنز نیست؛ این تلخ نوشته، دردی است که تا عمق استخوان را می‌سوزاند. طنز نیست؛ تیغ است که می‌برد و می‌درد و خاک‌ریز خودی را به توپ می‌بندد؛ خود ما هستیم که سفره را از پیش بچه‌های گرسنه خودمان برمی‌داریم و پیش روی بیگانه شکم سیر پهن می‌کنیم و این گونه است که چرخ تولید ملی به درستی نمی چرخد و رونق نمی گیرد .

دلخورم از افرادی که به جای تعصب در استفاده از کالای بومی به کالای بیگانه دل می‌بازند و گرمای بازار آنان را فراهم می‌کنند. این البته فقط ما مردم نیستیم که این مسیر خطا را می‌رویم. تولیدکنندگان هم دارند ما را همراهی می‌کنند یا بهتر است بگوییم ما را در این مسیر به دنبال خود می‌کشند و الا اگر آنان در کیفیت تولید، به نام ایران، تعهد وغیرت می‌ورزیدند، اگر استاندارد‌های لازم را رعایت می‌کردند، اگر جوری می‌ساختند که خود اولین مصرف‌کننده کالای خود باشند،  قطعاً مردم هم با وجود محصول وطنی، دنبال کالای خارجی نمی‌رفتند.

دراین بین مسئولان نیز بی تقصیر نیستند؛ آن ها می‌توانند و باید با فرهنگ سازی، با حمایت‌های مادی و معنوی و سیاست های تشویقی، پشت پا زدن بر مافیا بسترساز گسترش تولید ملی شوند.

بستن گلوگاه‌های قاچاق نیز وظیفه میهنی و تکلیف شرعی مسئولان است که نگذارند بازار مسلمین و جماعت مسلمین قربانی فزون‌خواهی افراد طماع، و پیش پای بیگانه و برای منافع او قربانی شوند.

 این که سال هاست مقام معظم رهبری (دام ظله العالی) بر روی مسائل اقتصادی و حمایت از تولید ایرانی تأکید دارند، نشان از اهمیت این امر دارد و این مسئله، همت ملی و عزم همگانی را می طلبد تا این دغدغه در حد شعار باقی نماند.

وقتی رونق تولید اتفاق افتد، قطعاً نه تنها نیازهای داخلی پاسخگو خواهد بود بلکه مازاد بر نیازهای داخلی می تواند در کانال صادرات به سوی تأمین نیاز بازارهای منطقه و بین الملل قرار گیرد و برای کشور درآمد ارزی غیرنفتی ایجاد کند.  تنها راه فائق آمدن بر تحریم ها نیز تکیه داشتن بر تولید ملی و تلاش برای رونق گرفتن آن است.

حمایت از رونق تولید ملی

 

فاطمه فرهادیان-عضو گروه نویسندگی صریر وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی


لینک مطلب در خبرگزاری حوزه


زهرا ابراهیمی
۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۳:۰۴ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

اض

شبه جزیره ای که جمع اضداد است

کرکسی از سینه ی بیابان جدا می شود. منحوس، جار می کشد. صدا، گرداگرد بیابان حصار می شود. کرکس توی آبی آسمان فرو می غلتد و لکه ای بر چهره ی آسمان می اندازد .

بال های سیاهش روی خورشید و روی مردِ عربِ متواری از قبیله را سیاه می کند. سیاهی سایه ای می شود روی داغستان ِ صحرا.

زحمت زیادی لازم نیست. فقط کافیست مردِ عرب سایه ی چرکِ کرکس را روی زمین دنبال کند. تیزی شمشیرش را در خاکِ بی ابرِ حجاز فرو و به اندازه ی جایِ پایی که از خودش روی خاک باقی مانده، گودالی آماده سازد. گودالی برای نوزاد دخترش که معلوم نیست به کدامین گناه کشته می شود!!

جهل، دامن کشان از این قبیله به آن قبیله، از این سینه به آن سینه، از این مرد عرب به آن مرد عرب، جولان میدهد و ریشه ی هرز و نامبارکِ تعصب، پیکر عربستان را فرا می گیرد.

تفاخر به زیادی گله ی گوسفند. تفاخر به فرزند پسر. تفاخر به لغت و سخن. تفاخر به تعداد گورستان!!

مرد عرب با سر آستینِ دشداشه عرق پیشانی را می گیرد. عرق با غبار مخلوط می شود و بر آستینِ لباسش می خشکد. او روی شنِ صحرا تُف می اندازد و صدای منحوس و سایه ی منحوس و لغت منحوسِ کرکسِ تعصب را دنبال و با یک دست، تیزی شمشیر را در دل زمین فرو می کند و می کشد. دلِ زمین به اندازه ی حجم یک نوزاد دختر شکاف بر می دارد. حالا انگشت سبابه ی مرد عرب مابین انگشت های نوزاد جا گرفته است. با غیض آن را بیرون می کشد. نه دلشوره ای و نه حتی اندک حس پدرانه ای. حالا نوزاد در آغوش خاک ضجه میزند و خاک آهسته آهسته، دانه دانه ی ضجه های دخترک را زنده به گور می کند. حالا مرد عرب زیر سایه ی کرکسِ تعصب در بیابان های حجاز، احساس سربلندی می کند.

چه چیزها که به خود ندید این شبه جزیره! شبه جزیره ای که جمع اضداد است. از یک طرف میهمان نوازی و حمایت و غزل. از یک طرف کینه ی شتری و خون و قساوت. در این طرفِ صحرا طبق رسم قبیله ی بنی تمیم مویه هایِ دخترِ نوزادی در خاک دفن می شود. در آن طرف صحرا، صدای حرکت کاروان بزرگ تجاری عربستان به سرپرستی یک زن (خدیجه سلام الله علیها) ممد حیات است.

نشان زندگی، ارتباط و تجدد. تفکر غالبِ قبیله ای (زنده به گور کردن دختران) در تقابل با جایگاه زن به عنوان شخصیتی مستقل و صاحب اختیار.

کاروان تجاری بانو خدیجه (سلام الله علیها) از خورشید حجاز نور می گیرد؛ دوام، صلح و عشق را در صحرای سوزان نشاء می کند و عشق، عشق تنها معجزه ایست که می تواند زندگی و نفس کشیدن را در این برهوت بیابان جاری سازد.

عشق و تنها عشق در نگاه متبلور خدیجه ی (سلام الله علیها) صاحبِ اندیشه که توان و بازوی قدرتمندی برای به زیر کشیدن هبل و عزی و سیر انسانیت در ملکوت اعلی و بندگی در برابر پروردگار یگانه محسوب می شود.

او کانون هبوط چهار زن گندم گون در میلاد دردانه ی هستی ست. خدیجه و عشق، عطیه ای از طرف ربِ یکتا به عبدش، حضرت محمد صلی الله علیه و آله و سلم است.

باشد که راضی گردد و آسودگی خیال یابد.

 اما چرا این بیابان داغ پایان ندارد؟ چرا این ریگستان ملخ زا، رویش و جوانه را تاب نمی آورد؟! خنکای عشق و دلدادگی را خصم است؟!...

در بیرون خیمه ندای «لا اله الا الله» همراه با یک عدد خرما در دهان ِتازه مسلمان ها می چرخد و آبی برای برطرف کردن عطش «شعب ابیطالب» نیست.

داخل خیمه هم پیامبر کنار بسترِ بیمار یارِ بی همتایش نشسته است. کلمه ها و جمله ها در سکوت و بغض به زبان می آیند و چشم های خدیجه (سلام الله علیها) این لحظه های معطر پایانی را در نگاه همسر (پیامبر) نفس می کشد.

چطور باید جدا شوند این دست های در هم گره خورده که در اولین عبادت ها، در اولین تبلیغ ها، در اولین لبخندِ لب ها، در همه ی اولین ها حامی و پشت و پناه بوده اند؟! پیامبر چطور این دست های پشتیبان را، همسر صاحب اختیار را، محبوبه ی بی همتا را، مادر فاطمه ی (سلام الله علیها) جان را به خاک بسپارد؟!

باز کرکس منحوس مرگ روی زمین ِشعب ابیطالب در محاصره ی عناد و تکبر و کینه، سایه انداخته است.


در این سوی صحرا، میان دنیای محمد و خدیجه، نسیم عشق می وزد و نزول جبرئیل و جلوه ی تمام نمای بندگی و حیات.

در آن سوی صحرا، میان ریگستان شعب ابی طالب ندای فراغ و وداع و مرگ. جمع اضداد است این شبه جزیره ی عربستان.

منابع:

ترجمه ی تفسیر المیزان.

تاریخ اسلام، مهدی پیشوایی

 

زهره نوروزی، عضو گروه نویسندگی صریر وابسته به دفتر تبلیغات اسلامی اصفهان


لینک مطلب در خبرگزاری حوزه


زهرا ابراهیمی
۲۶ ارديبهشت ۹۸ ، ۲۲:۵۹ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

تار

تار و سنتوری که جای دعای سحر را در دلمان اشغال کرده است

گوش ها از جمله ورودی های ذهن محسوب می شوند. هر آنچه با گوش می شنویم خواه ناخواه بر روی فکر و اعتقادمان تاثیر خواهد گذاشت.

وقتی خداوند اشتغال به  لهوالحدیث را مایه ی گمراهی می داند (سوره لقمان آیه 6) و بر این اساس انسان ها را از غنا و موسیقی لهوی نهی می کند، یعنی آنچه ما در آینه نمی بینیم خداوند به سادگی می یابد.

شنیده های لهو باعث می شود فکرمان، فعلمان و به طور کلی زندگیمان بیهوده باشد. از وقتی بچه بودیم و حتی دست چپ و راست خود را نمی شناختیم، ماه رمضان، دعای سحر و اذان افطار به جانمان صفا و به روحمان جلا می داد. الان که رشد کرده ایم، هنوز هم دعای سحر همان دعا و اذان افطار همان دعاست، اما آنکه تغییر کرده ما هستیم. گویا قافله ای بودیم که منزل به منزل با هم سال ها را گذراندیم و متأسفانه امروزه برخی از این قافله جا ماندند.

برخی، چون گذشته با شنیدن دعای سحر، آرام نمی گیرند و با اذان افطار لذت نمی برند. با کند و کاو سال های اخیر عمر ایشان، علت را جویا می شویم و ناباورانه یکی از سرسپردگی های روزانه ایشان را عادت بر شنیدن و یا حتی نواختن، موسیقی های لهوی می یابیم.

هرگاه گوش انسان از حرام پر شود، دیگر توانی برای شنیدن سخن حق نخواهد داشت و چون دریچه ی گوش به روی حرف حق بسته شود، سهم قلب از خوبی ها به دو سوم کاهش پیدا می کند. گویا فراموش کرده ایم امت آخرالزمانیم.

باید آگاه بود که فصل غربالگری رسیده و شیطان بی رحمانه هنوز به خدا نرسیده، کمر به سقطمان بسته است. حواسمان باشد اگر از خدا بریده شدیم تبدیل به مرده ی متحرکی می شویم که جز سربازی شیطان راه به جایی نخواهیم برد.

تار و طنبور و سنتور و گیتار و سه تار، بسیار شیک و مجلسی، آرام آرام جای دعای سحر و اذان افطار را در دلمان اشغال کرده است. قبلا نوای قرآن دختر مسلمان به هنگام آخرین جلسه ی قرآن ماه رمضان، گوش مخاطبان را نوازش می نمود و امروز آهنگ لهوی که خود می نوازد و می خواند در فضای اینستاگرام دست به دست می شود.

در گذشته غیرت پدر و برادر، پشتوانه ی عفت خواهر و دختر بود و امروز با پر شدن گوش از لهو و ضرب طنبور، برادر نیز هم نوا با خواهر می خواند و کلیپش در گوشی نامحرمان اجرا می شود.

ما را چه شده که اگر روزی آهنگ حرام را نشویم گویا چیزی گم کرده ایم و در مقابل، هرگاه صدای قرآن و اذان از مسجد به گوش می رسد دل دیگر تاب تحمل شنیدن آن را ندارد و تقاضای قطع آن می شود؛ اما هنوز هم لطف خدا، فضای حیات را پر کرده و توان جوانی در هر سنی با لبیک یا خدا و نوای استغفرالله ربی و اتوب الیک فریاد الغوث الغوث را به آسمان ها مخابره می کند.

هنوز هم خداوند دست و دلبازانه چون گذشته ماه خویش را تقدیم بندگانش می کند؛ چراکه امید نجات بندگان همیشه در ذات خداوندی موج می زند.

درست است که فقط خدا و بندگان خاص او به وظایف خویش به درستی عمل می کنند؛ اما وجود بابرکت امام زمان عجل الله تعالی فرجه،  هنوز هم نشان از امید خداست. فقط یک قدم لازم است تا خداوند هم لبیک گویان بندگان گناهکار خویش را بیامرزد و در آغوش بگیرد و باز هم چون اول تولد جانمان را پر از پاکی و صداقت کند تا جز او کسی را نبینیم، نخوانیم و نشنویم.

 

 زهرا صادقی، عضو گروه نویسندگی صریر


 لینک مطلب در خبر گزاری حوزه

 


زهرا ابراهیمی
۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۲۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر

فر



روزی که در تقویم با عنوان زبان فارسی و بزرگداشت حکیم ابوالقاسم فردوسی رقم خورد

ابومنصور شرفشاه که از همسر اول خود ایراندخت دارای سه دختر بود یکبار توانست دارای فرزند پسر شود که البته بعد از گذشت سه ماه از به دنیا آمدن پسر، پدر چشم از جهان فرو بست

او چون نتوانست از همسر اول دارای فرزند پسر شود بعدها با رضایت همسر اولش با دختری به نام گردویه(زهرا) از خطه مازندران ازدواج کرد و علت این ازدواج را اینگونه مطرح کرده اند که شبی شرفشاه به خواب دید که پسری از خانه او به سوی آسمان رفته و او را حسن خطاب کرد و زمانی که خوابش را معبران تعبیر کردند به وی گفته شد صاحب پسری خواهد گشت که همین پسر در تاریخ ماندگار و مایه ی سرافرازی خواهد شد و این فرزند کسی نبود جز حکیم ابوالقاسم فردوسی.

ابوالقاسم در طبران طوس به دنیا آمد، پدرش از ثروتمندان طوس به شمار می آمد او فردی بود علاقمند به مطالعه ی داستان های کهن و همین شور و شوق سبب گشت او به فکر نوشتن و به نظم در آوردن شاهنامه افتد.

فردوسی در ابتدا دارای مال و ثروت فراوان بود اما پس اتمام شاهنامه فقیر و تنگدست گشت چرا که تمام درآمد و ثروت و عمر خود را فدای نوشتن کرد.

هدف اصلی او این بود که به مردم یادآوری کند چه بودند و با دستان و قلم خود به مردم بفهماند زبان فارسی چه گوهر گران بهاییست و کسی بود که امروزه در تقویم ایران روزی را با عنوان بزرگداشت حکیم فردوسی و زبان فارسی رقم زد.

او خرد و اندیشمندی را منشأ و سرچشمه همه خوبی ها و نیکی ها میدانست و بر این باور بود که انسان خود میتواند نیک را از بد منفک و جدا سازد و با این نیکی به رستگاری و نجات جهان دیگر برسد.

فردوسی از بهترین دوران و روزهای زندگی اش برای سرودن شاهنامه بهره برد و به گفته خودش نزدیک ۳۰ سال برای آن تلاش کرد.

او مردی فرهنگ دوست بود که علاقه بسیاری به ایرانی و ایران زمین داشت. همچنین دارای کتابخانه ای گسترده بود کتابهایی که با درآمد و ثروت خود جمع آوری کرده بود و آن را به کتابخانه ای خانوادگی مبدل ساخته بود و مدتی به عنوان کتابدار در شهرهای طوس و نیشابور و بخارا خدمت کرد.

در طوس چشم از جهان بست و او را در باغی که صاحب آن خودش بود دفن کردند و علت دفن او در باغش به دلیل این بود که اجازه ندادند او را بخاطر شیعه بودنش در قبرستان دفن کنند.

 

افسانه مرادی


لینک مطلب در ندای اصفهان

زهرا ابراهیمی
۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۲۲ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر


زیبا

زیباترین هدیه: اسمش زندگی است!

گوشی تلفن به صدا در آمد به سمتش رفتم گوشی را برداشتم: الوووووو

از آن طرف صدای خانمی به گوش خورد: ببخشید خانم امینی؟ گفتم: بله بفرمایید خودم هستم.

از بیمارستان تماس میگیرم گویا همسرتان تصادف کرده ایشان را به اینجا منتقل کرده اند.

دستانم شروع به لرزیدن کرد، بدنم سرد شد. آدرس بیمارستان را گرفتم نفهمیدم چطور لباس پوشیدم و آماده شدم با عجله به سمت خیابان رفتم تاکسی گرفتم و خودم را به بیمارستان رساندم. از یکی از پرستارها پرسیدم که همسرم را به اینجا آورده اند نام و نشانی را دادم گفتند باید صبر کنم تا دکترش بیاید تا از او احوالش را جویا شوم.

خیلی نگران بودم، شوکه شده بودم، چرا برای چه؟ حامد که خوب خوب بود؛ دوساعت پیش با هم صحبت کردیم.

در همین فکرها بودم که دکتر از اتاق بیرون آمد رو به من گفت خانم امینی باید با شما صحبت کنم، لطفا به اتاق من بیایید هول شدم یعنی چه اتفاقی افتاده بود چه بلایی سر حامد آمده بود!؟

داخل اتاق شدم با دست و پای لرزان روبه روی دکتر نشستم. او شروع به صحبت کرد: خانم امینی همسر شما متاسفانه وضعیت مناسبی ندارد، ضربه شدیدی به سر او وارد شده که در اصل پزشکی به آن “مرگ مغزی” میگویند و از دست ما کاری برنمی آید چرا که به هوش آمدن بیمار در چنین حالتی تقریبا غیر ممکن است مگر معجزه ای رخ دهد!

زبانم بند آمده بود دیگر توان حرکت نداشتم! منظورش مرگ بود یعنی حامد من مرده بود، یعنی حتی دکترها هم نمیتوانند کاری کنند آخر مگر می شود؟

دکتر ادامه داد: خانم امینی میدانم باور مرگ همسرتان بسیار سخت است و تصمیم گیری برای آن ناممکن اما در این وضعیت شما میتوانید تصمیم ارزشمند و بزرگی بگیرید

چشمانم را به دهان دکتر دوخته بودم!

ادامه داد: شما میتوانید اعضای بدن همسرتان را به کسانی ببخشید که میتوانند زنده بمانند و زندگی کنند اما شرایطش را ندارند و تنها چشم امیدشان به کسانی مثل شماست. شما قطعا میتوانید زندگی را به این افراد هدیه کنید.

ازجایم برخواستم فریاد زدم: منظورتان این است که خودم با دستان خود سند ایستادن قلب همسرم را امضاء کنم، میفهمید چه میگویید؟ دیوانه شده اید؟ من هرگز چنین کاری نخواهم کرد و از اتاق بیرون آمدم.

مدتی گذشت اما انگار حامد قصد نداشت چشمانش را باز کند کم کم داشت مرگش باورم میشد امیدم ته کشیده بود انگار دکتر راست میگفت به هوش آمدنش غیر ممکن بود و معجزه ای رخ نداد اما از طرف دیگر نمی توانسم پای برگه ای را امضا کنم تا بدن پاره ی تنم را تکه تکه کنند و قلبش را بیرون بکشند قلبی که هنوز زنده بود قلبی که سرشار از عشق و محبت بود

داشتم با خودم کلنجار می رفتم که دیدم زنی غمگین گریان یک گوشه نشسته کتابچه دعایی به دست گرفته و اشک میریزد. کنارش نشستم پرسیدم خانم چیزی شده چه اتفاقی افتاده خیلی ناراحت هستید؟

شروع به صحبت کرد: پسرم بیماری قلبی دارد ۲۵ سال سن دارد و همین یک پسر را دارم اگر تا یک هفته دیگر قلبی برایش پیدا نکنم ممکن است بمیرد خیلی پیگیر شدیم و هنوز در لیست انتظار هستیم فکر نکنم برایش قلبی پیدا شود پسرم حتما میمیرد.

-چشمانم پر از اشک شد چه غم بزرگی داشت آن مادر. دست بر شانه اش گذاشتم گفتم: امیدت به خدا باشد خدا بزرگ است و بلند شدم

همین طور که قدم میزدم به فکر فرورفتم این همان نشانه است، خدا برای امتحان من این مادر را برسر راهم قرار داد حامد من چه قلبش از سینه بیرون آید چه همانجا بماند آخر می میرد و هیچ امیدی به زنده ماندنش نیست، گرچه برایم سخت است قلب عزیزترینم را به دیگری ببخشم اما با اینکار شاید باعث شوم لااقل قلبش نمیرد نه اینکه قلب او زیر خاک بپوسد

در حقیقت با امضا نکردن آن برگه ها قلب او را خواهم کشت و با امضا کردنش باعث میشوم قلبش زنده بماند و بتپد من میتوانم زندگی را به آن پسر هدیه کنم پسری که تنها فرزند خانواده و هنوز امید به زنده بودنش خیلی است.

حتما حامد هم از تصمیم من خوشحال میشود که با قلبش زندگی را به کسی ببخشم.

من باید پا روی احساس و عشقم بگذارم و تصمیم مهمی بگیرم برای هدیه دادن چیزی که زندگیست.

پای برگه ها امضا شد پسر یک دانه خانواده از مرگ نجات پیدا کرد و قلب حامد من امانتی است در سینه ی او


افسانه مرادی


لینک مطلب در ندای اصفهان

زهرا ابراهیمی
۲۵ ارديبهشت ۹۸ ، ۱۶:۱۶ موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰ نظر